بهمن محصص ـ عکس از علی دهباشی

پنج نامه از بهمن محصص به سهراب سپهری

30 مهر 1395
بهمن محصص ـ عکس از علی دهباشی
بهمن محصص ـ عکس از علی دهباشی

 

رم ۲۹ اکتبر [۱]۱۹۵۷

جناب سپهری،

شنیدم که تو هم در رفتی.. خیلی خوشحال شدم و صادقانه آرزو دارم که برنگردی. طوری پیش نیاید که مجبور به بازگشت شوی. امیدوارم که خوش و خرم باشی. همین طور جناب عصار که یک روز جمعه به اتفاقش و کاظمی به فیلم « جادوگر شهر زمرد» که در سینمای تاج نمایش می‎دادند رفتم و تنها خاطره‎ای است که از ایشان دارم.

… چه بنویسم؟ مسائل زیادند ولی فکر می‎کردم از کجا شروع کنم. برای تو که از آن خراب شده در رفتی چه چیزی خوش‎آیندی بیشتری خواهد داشت؟

امروز سفارت ما را خواست و وقتی به آنجا رفتم دیدم اولین موضوع برای نامه تو پیدا شده. ( و آن ) خبر مهم این که Biennale تهران تشکیل می‎گردد. من که از این خبر شاخ درآوردم. نمی‎دانم حالت تو از شنیدن آن چه خواهد بود و حتماً برای تو نیز « آیین نامه!» خواهند فرستاد. مسخره است. کشوری که حتی یک طبقه بورژوایی روشنفکر ندارد،  Biennale  تشکیل می‎دهد. کشوری که با طبقه هنرمندش مانند « طبقه نجس‎ها» که در هندوستان وجود داشته، رفتار می‏‎کنند، حالا می‎خواهد: در …. راه توسعه و پیشرفت هنر ملی! نقاشی، مجسمه‎سازی و طراحی را هموارتر..» کند. به هر حال سهراب خان، بدان و آگاه باش که برای « نجس‎ها» فکر کرده‎اند. برای آنها « به سعی هنرهای زیبای کشور، هر دو سال یک بار مقارن تشکیل Biennale جهانی ( ونیز) یک نمایشکاه ملی در تهران» تشکیل می‎دهند. و « ماده ۴- Biennale تهران، به مجسمه‏‎سازان و طراحان مدرنیست اختصاص دارد.»

توجه فرمودید جناب سپهری که دنیا روی آبادانی دارد. چون مطمئنم که «آیین نامه» به تو و سایر جنابان آقایان خواهد رسید، به این جهت لازم نمی‎بینم که تزیین روی جلد «آیین نامه» را که محصولی از محصولات « گالری استتیک» است بریده و برایت بفرستم، فقط باید عرض کنم که دست کم از طرح « ماه پیشونی» تو که در روی جلد« تآتر» زیارت شد، ندارد. گمان می‎کنم که خودت از آن کاری که کردی راضی نباشی.

به هر حال نمایشگاهی که با آن طرح روی جلد شروع شود خدا می‎داند چگونه ختم خواهد شد و احتیاج به خدا ندارد چون بنده و جنابعالی خوب واردیم.

کسانی از هنر مدرن دم می‎زنند که تا اکنون نه از « مدرن» و نه از قدیم چیزی نفهمیده و انتظار نمی‎رود که بفهمند. گمان می‎کنم که برای ما « نجس‎ها» همین طرف‎ها بهتر باشد.

قربان تو

بهمن مجصص

[۱] – به نقل از « جای پای دوست»( گردآوری نامه‎های دوستان سهراب سپهری) به کوشش پریدخت سپهری ـ نشر ذهن آویز ـ تهران  ۱۳۸۷

مهر ماه ۱۳۴۷ ـ منزل بهمن محصص
مهر ماه ۱۳۴۷ ـ منزل بهمن محصص

 

از رم ۱۹۵۸/۴/۲۰

سهراب عزیزم

نامه‎ات رسید و بهتر گفته باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانه‎ام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش ( که نامه به آن آدرس بود) نامه‎ات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات به آدم دست می‎دهد. گمان می‎کنم که نامه‎ات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گله‎ای که هر کس که بریده شده یا در حال بریده شدن است می‎کند، با کم و زیاد تغییر. اما یک مساله است. گمان می‎کنم از نظر دیگران، و حتی از نظر خودم، کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتی حق گله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاد. خانه‎ات را رها کن، خانواده‎ات را ترک کن. علائقت را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متغلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسایل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیت‎ها، قشنگ‎ترر، لذت‎بخش‎تر و رنج‎آورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده دا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش می‎آورد و زمان روی هر چیز  پرده می‎کشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد. گله برای چه؟ خواه ناخواه به دنیا آمده‎ایم، البته مسلم است که نه دست تو بود نه دست من و نه دست امثال تو و من وگرنه گمان می‎کنم که شکلی دیگر داشت آنچه اکنون وجود دارد. شاید هم آب از آب تکان نمی‎خورد. به هر حال مسلم این است که باید این زمان را پر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.

این را من وظیفه آدمی می‎دانم. ممکن است در این جریان به بی‎حاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، این پر کردن زمان بی‎حاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمی‎کنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.

مهر ماه ۱۳۴۷ منزل بهمن محصص
مهر ماه ۱۳۴۷ منزل بهمن محصص

سهراب عزیز، مسایل خیلی زیادند و حرف نزدن درباره‎شان بهتر. هر کس دیدی خاص دارد و بر آنان که کورند حرجی نیست. توصیه دوستانه من به تو این است که مقاومت کنی، تا آن جا که می‎توانی و آدم می‎تواند.

در ماه مارس و آوریل، برای مدت پانزده روز نمایش از کارهایم ترتیب دادم. هیچ کاری نفروختم. کلکسیونیست‎ها گفتند که خارجی است و معلوم نیست که کارش را را در رم دنبال خواهد کرد یا نه. هر جا باشیم باید چوب آن خراب شده را بخوریم! وضعیت دنیا نیز خنده‎آور است! از نظر انتقاد و روزنامه، موفقیت من جالب توجه بود. خیلی چیز نوشتند، رادیو نیز صحبت کرد. از نظر خودم به هیچ نمی‎ارزد، ولی از نظر موقعیت اجتماعی قابل ملاحظه است.

از پاریس معلوم است که چندان دل خوشی نداری. تعجب می‎کنم که آیا این شهر بزرگ هیچ چیزی ندارد که تو را نگهدارد؟ نمی‎دانم در خیال خودت ـ در موقع حرکت ـ چه ساخته بودی که در پاریس پیدا نکردی؟ خیال نکن. بچه‎هایی که این جا هستند، راه می‎روند و به رم و ایتالیا و ایتالیایی فحش می‎دهند. هیچ کس نیست از اینها بپرسد، بابا خوشتان نمی‎آید، کسی شما را زنجیر نکرده است.

هر جای دنیا گوشه‎ای پیدا می‎شود که شخص را جلب می‎کند. مهم این است که باید زندگی کرد، در لحظات زندگی کرد، این اصل مطلب است.

فردا جشن دو هزار و هفتصد و نمی‎دانم چندین سال رم است. هر دقیقه که می‎گذرد گرد و غبار سنت‎ها زیادتر می‎شود. ولی خیال نکن در این جا خر داغ می‎کنند، اما هر چه باشد، من این جا را با تمام سختی و ناراحتی‎هایش بر آن خراب شده ترجیح می‎دهم.

سهراب عزیزم امیدوارم که با هم رابطه نامه‎ای مرتبی داشته باشیم. من اطمینان می‎دهم که دیگر آن قدر جواب نامه‎ات را به تاخیر نخواهم پرداخت. این دفعه به علت گرفتاری‎ها بود. از احوال خودت برایم بنویس. امیدوارم که آرامش و سلامت داشته باشی و در کارهایت موفق باشی.

بهمن محصص

۱۹۵۸/۴/۲۰

دستخط سپهری در آغاز کتاب آبی
دستخط سپهری در آغاز کتاب آبی

تهران، ۴ سپتامبر ۱۹۵۸

جناب جرقاب!

۴ روز است که به این خراب شده آمدیم. نه آدرس تو را می‎دانم، نه خبری از تو دارم/

دو شب پیش در کافه نادری سراغ تو را گرفتم. گفتند: اغلب تیمور و بعضی اوقات تو سری به این محفل فضل می‎زنید. روی این اصل دیشب رنج راه را بر خود هموار نمودم، ( برای دیدن روی کج و معوجت) و در کافه نادری یک ساعتی ماندم ولی خبری نشد. به هر حال این نامه را با پست شهری برای برادرت می‎فرستم، به محض وصول آن سری به ما بزن که مردیم از تنهایی و بیکاری/

 

قربان تو

بهمن محصص

 

رم ـ تهران ۳۰/۴/۶۰

جرقاب عزیزم،

امیدوارم سر به تنت نباشد تا بخواهی شرح « یک جور زندگی خاص» را که نمی‎دانی کی به آن طرز زندگی دست خواهی یافت، بعد از سه ماه برایم بنویسی!

… اگر آن جانور مسخ شده که می‎خواهد بعدها بالای درخت بنشیند و خواهر و مادر مولوی مادر مرده را دربیاورد، از شدت علف‎خواری نا ندارد که جواب کاغذ بدهد، تو عثمان لنگ که از صبح تا شب توی خانه نشسته‎ای و … چرا جواب نمی‎دهی؟!

تو که همیشه « زندگی خاص» می‎کنی، آخر کمی زندگی عام نیز لازم است…

اگر من فقط برای « زندگی خاص» تو بدرد می‎خورم، خرجم را بکش و توی اطاقت نگهدار. شماها فقط بلدید ناله کنید، فقط « زندگی خاص» به رخ مردم بکشید.

اگر آنقدر ولنگ و واز است که نه سر دارد و نه ته، از زمان بابا آدم تا عصر جنابعالی… هنوز ادامه دارد، هر گوشه‎ای را بگیری زندگی خاص است.

پرواز پرنده‎ای، صدابی آبی، مردمی که می‎گذرند، فلان کره‎ای که سقط می‎شود و الی غیرالنهایه، همه‎شان « زندگی خاص» هستند و هر کدام از اینها، چه آگاه و چه ناآگاه برای خودشان « زندگی خاص» داشته و دارند.

ولی مثل این که توی این بیابان درندشت، علاوه بر « زندگی خاص»، زندگی عام نیز لازم است. نه؟ نظر خودت را بگو. بدون این که از بی‎بی طوطی گوشتخوار چیزی بپرسی.

شاید هم این عصبانیتم بی‎خود باشد. شاید هم تو حق داشته باشی که هر ۳ ماه یک دفعه نامه بدهی. شاید من حق نداشته باشم که سر تو و خدای ناکرده اگر گیرم افتاد سر امثال تو حساب کنم. شاید! ولی من نمی‎توانم تغییر پیدا کنم. خوب یا بد همین موجود لعنتی‎ای هستم که ملاحظه می‎فرمایید. و این هم همیشه یادت باشد که من نه حالا و نه هیچ وقت چیزی از تو یاد نخواهم گرف. اگر این آرزوی توست آن را با خود به گور خواهی برد و اگر آرزویت نیست، خیالت راحت باشد. معلوم نیست که اگر مثلاً بخواهم از تشنگی بمیرم، باید از کدام یک از آشنایان و دوستان تقاضای آب کنم.

من نمی‎توانم مهربانی‎های تو را فراموش کنم. من هم میل دارم یک بار دیگر با هم همان زندگی را داشته باشیم. من هم میل دارم تو را ببینم. من هم در آن زمان« زندگی خاص» داشتم. ولی هیچ وقت این مساله باعث نمی‎شود که من همه را فراموش کنم؛ بی‎اعتنایی نشان دهم. تو می‎نویسی: « از این که گرفتاری‎هایی در رم برای تو پیدا شده متاسفم.» جمله‎ای غیردوستانه است. ولی همین تو حاضر نیستی که بخواهی یک نامه برایم بفرستی.

معلوم نیست که در این زندگی روی چه کسی می‎توان حساب کرد…

…. امیدوارم که موفق باشی که به رم بیایی. من از تو یاد نمی‎گیرم ولی تو از من یاد بگیر و جواب نامه را بده خیلی دوستت دارم.

قربان تو

بهمن

بهمن محصص
بهمن محصص

۶۰[۱]/۴/۱۳

[۱] – منظور ۱۹۶۰ میلادی است.

 

رم به تهران، ۱۲ سپتامبر ۱۹۶۳

سهراب جان سلام،

چطوری؟ نامه‎ات حالا رسید. من هم فوراً جواب می‎دهم. در این باران وحشتناک که با هزار دست و هزار چشم به پنجره می‎چسبد، هیچ چیز لذت‎بخش‎تر از یک فنجان چای و صحبت با تو نیست. هر چند هر یک از ما جایی قلاب سنگ شده‎ایم، ولی برقراری روابط لااقل می‎تواند تا اندازه‎ای جبران این دوری‎ها باشد. در دنیایی که آخرین مدلش داد و ناله درباره « نبود روابط» و « عدم امکان حرف زدن» است، صلاح نیست جانورانی مثل من و تو ـ که اگر حرفی هم نداشته باشیم مقداری فحش و مقداری اعتراض در چنته داریم، ساکت بمانیم.

دنیا از « نبود امگان رابطه» داد می‎زند، چرا که حرفی ندارد. مسلم است، وقتی هر ارزشی را از انسان گرفتی و به جای آن چیزی که بیارزد ندادی، حرفی برای گفتن نمی‎ماند. زمانی، گلی چون نرگس، وجودی بود، داستانی داشت، روحی در آن زندگی می‏‎کرد، عشق بود، زندگی بود. امروزه همان گل ـ و هر چیز دیگر چون او ـ مقداری کربن است، اتم است، مولکول!‌

برای مقدار کربن و هر کوفت و زهرمار دیگر چه می‎خواهی بسازی؟ به او می‎خواهی چه بگویی؟ زمانی Icaros به طرف خورشید رفت و هم چنین کیکاوس خودمان مورد قهر خدایی قرار گرفت، پرهایش سوخت… بسیار خوب. امروزه گاگارین به آسمان صعود کرد، پرش نسوخت و یا پر نداشت تا بسوزد. سر و مر و گنده برگشت. ولی حرف این است که گاگارین بدبخت در آن بالا آنچه به فکرش رسیده بود، این بود که « حزب به من فکر می‎کند»! هنوز زمانی هم نگذشته است تا افسانه‎ای برای او ساخته شود. پس علی می‎ماند و حوضش. عجب! چه می‎گویم؟! معلوم است که دلم پر بود. بس کنم.

با تو کاری داشتم. این بود گه از آقای هوسپیان خواهش کردم که آدرس مرا به تو بدهد. حالا از این کار و به ناچار آن خواهش برای انجام آن صرف نظر کردم ولی در عوض این نفع عایدم شد که نامه تو رسید. و باب گفتگو باز شد. این فکر تو که: « شاید تو نمی‎خواستی…» غلط است. از من خبری نشد چرا که با توجه به خلق و خوی تو فکر می‎کردم، زبان.. گیر کرده و به نامه‎ام جواب نخواهی داد. خوشحالم که فکرم غلط بود.

راجع به .. و حلق آویز کردن تابلوی من نوشته بودی. هیچ جای تعجب نیست. آدمیزاده‎ای چون او که موسیقی را از گوشه چشم می‎شنود، لابد باید تابلو را از پشت گوش ببیند. هیچ بدم نمی‎آید که این حرفم را به او بگویی. و گذشته ا این معلوم می‎شود که تابلو ارزش یک میخ اضافی را نیز ندارد. آخر چه می‎خواهی؟ قاب نقره که نیست، یک متر پارچه است  … مثقال رنگ!

متشکرم که با کوشش تو جسد تابلو از دار مجازات پایین آورده شد. باز هم بگو برای دوستانت کاری انجام نمی‎دهی.

نمی‎دانم راجع به تصمیمت درباره مسافرت به اروپا چه بگویم. اگر به عنوان گردش است مانعی ندارد ولی اگر می‎خواهی چه در این جا چه رم، چه پاریس و چه هر جای دیگری زندگی کنی توصیه نمی‎کنم. تمام اروپا یک شهر شده است و بوی گند آن خفه‎کننده است. سگ صاحبش را نمی‎شناسد . لابد می‎گویی: پس چرا تو در آن جا زندگی می‎کنی؟ اگر این پولی را که من در این جا به دست می‎آورم، می‎توانستم در ایران کسب کنم، همان جا می‎ماندم. دیگر اروپا آن چشمه زلال برای تشنگان نیست و هر روز بدتر می‎شود. طوفان لازم است که هوا را خنک کند. از شدت خشکی قابل تنفس نیست. به خودت بستگی دارد. آنچه گفتم نظر شحص خودم بود. در ایران اوضاع از چه قرار است؟ آیا کار می‎فروشی؟ بچه‎هایی که می‎شناسم در چه حالند؟ مخصوصاً تیمور و تینا، سلام فراوان من برای هر دو نفر و محسن.

نامه‎ام را ختم می‎کنم چرا که تو حالا شروع به جرقاب شدن می‎کنی که بعله: « دیشب نخوابیدی، که حالت خوب نیست، که داری غروب می‎کنی.

بسیار خوشحال خواهم شد اگر روابط مرتب با هم داشته باشیم. حرف بزنیم. آنچه داریم بیرون بریزیم. شاید در این خشکی بی‎حد زیاد بی‎فایده نباشد.

سلام فراوان من برای تو، مادر و برادرت، منتظر خبری و اثری.

 

قربان تو

بهمن

( به نقل از کارون شماره ۷ – فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۵)