رم ۲۹ اکتبر [۱]۱۹۵۷
جناب سپهری،
شنیدم که تو هم در رفتی.. خیلی خوشحال شدم و صادقانه آرزو دارم که برنگردی. طوری پیش نیاید که مجبور به بازگشت شوی. امیدوارم که خوش و خرم باشی. همین طور جناب عصار که یک روز جمعه به اتفاقش و کاظمی به فیلم « جادوگر شهر زمرد» که در سینمای تاج نمایش میدادند رفتم و تنها خاطرهای است که از ایشان دارم.
… چه بنویسم؟ مسائل زیادند ولی فکر میکردم از کجا شروع کنم. برای تو که از آن خراب شده در رفتی چه چیزی خوشآیندی بیشتری خواهد داشت؟
امروز سفارت ما را خواست و وقتی به آنجا رفتم دیدم اولین موضوع برای نامه تو پیدا شده. ( و آن ) خبر مهم این که Biennale تهران تشکیل میگردد. من که از این خبر شاخ درآوردم. نمیدانم حالت تو از شنیدن آن چه خواهد بود و حتماً برای تو نیز « آیین نامه!» خواهند فرستاد. مسخره است. کشوری که حتی یک طبقه بورژوایی روشنفکر ندارد، Biennale تشکیل میدهد. کشوری که با طبقه هنرمندش مانند « طبقه نجسها» که در هندوستان وجود داشته، رفتار میکنند، حالا میخواهد: در …. راه توسعه و پیشرفت هنر ملی! نقاشی، مجسمهسازی و طراحی را هموارتر..» کند. به هر حال سهراب خان، بدان و آگاه باش که برای « نجسها» فکر کردهاند. برای آنها « به سعی هنرهای زیبای کشور، هر دو سال یک بار مقارن تشکیل Biennale جهانی ( ونیز) یک نمایشکاه ملی در تهران» تشکیل میدهند. و « ماده ۴- Biennale تهران، به مجسمهسازان و طراحان مدرنیست اختصاص دارد.»
توجه فرمودید جناب سپهری که دنیا روی آبادانی دارد. چون مطمئنم که «آیین نامه» به تو و سایر جنابان آقایان خواهد رسید، به این جهت لازم نمیبینم که تزیین روی جلد «آیین نامه» را که محصولی از محصولات « گالری استتیک» است بریده و برایت بفرستم، فقط باید عرض کنم که دست کم از طرح « ماه پیشونی» تو که در روی جلد« تآتر» زیارت شد، ندارد. گمان میکنم که خودت از آن کاری که کردی راضی نباشی.
به هر حال نمایشگاهی که با آن طرح روی جلد شروع شود خدا میداند چگونه ختم خواهد شد و احتیاج به خدا ندارد چون بنده و جنابعالی خوب واردیم.
کسانی از هنر مدرن دم میزنند که تا اکنون نه از « مدرن» و نه از قدیم چیزی نفهمیده و انتظار نمیرود که بفهمند. گمان میکنم که برای ما « نجسها» همین طرفها بهتر باشد.
قربان تو
بهمن مجصص
[۱] – به نقل از « جای پای دوست»( گردآوری نامههای دوستان سهراب سپهری) به کوشش پریدخت سپهری ـ نشر ذهن آویز ـ تهران ۱۳۸۷
از رم ۱۹۵۸/۴/۲۰
سهراب عزیزم
نامهات رسید و بهتر گفته باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانهام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش ( که نامه به آن آدرس بود) نامهات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات به آدم دست میدهد. گمان میکنم که نامهات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گلهای که هر کس که بریده شده یا در حال بریده شدن است میکند، با کم و زیاد تغییر. اما یک مساله است. گمان میکنم از نظر دیگران، و حتی از نظر خودم، کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتی حق گله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاد. خانهات را رها کن، خانوادهات را ترک کن. علائقت را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متغلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسایل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیتها، قشنگترر، لذتبخشتر و رنجآورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده دا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش میآورد و زمان روی هر چیز پرده میکشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد. گله برای چه؟ خواه ناخواه به دنیا آمدهایم، البته مسلم است که نه دست تو بود نه دست من و نه دست امثال تو و من وگرنه گمان میکنم که شکلی دیگر داشت آنچه اکنون وجود دارد. شاید هم آب از آب تکان نمیخورد. به هر حال مسلم این است که باید این زمان را پر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.
این را من وظیفه آدمی میدانم. ممکن است در این جریان به بیحاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، این پر کردن زمان بیحاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمیکنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.
سهراب عزیز، مسایل خیلی زیادند و حرف نزدن دربارهشان بهتر. هر کس دیدی خاص دارد و بر آنان که کورند حرجی نیست. توصیه دوستانه من به تو این است که مقاومت کنی، تا آن جا که میتوانی و آدم میتواند.
در ماه مارس و آوریل، برای مدت پانزده روز نمایش از کارهایم ترتیب دادم. هیچ کاری نفروختم. کلکسیونیستها گفتند که خارجی است و معلوم نیست که کارش را را در رم دنبال خواهد کرد یا نه. هر جا باشیم باید چوب آن خراب شده را بخوریم! وضعیت دنیا نیز خندهآور است! از نظر انتقاد و روزنامه، موفقیت من جالب توجه بود. خیلی چیز نوشتند، رادیو نیز صحبت کرد. از نظر خودم به هیچ نمیارزد، ولی از نظر موقعیت اجتماعی قابل ملاحظه است.
از پاریس معلوم است که چندان دل خوشی نداری. تعجب میکنم که آیا این شهر بزرگ هیچ چیزی ندارد که تو را نگهدارد؟ نمیدانم در خیال خودت ـ در موقع حرکت ـ چه ساخته بودی که در پاریس پیدا نکردی؟ خیال نکن. بچههایی که این جا هستند، راه میروند و به رم و ایتالیا و ایتالیایی فحش میدهند. هیچ کس نیست از اینها بپرسد، بابا خوشتان نمیآید، کسی شما را زنجیر نکرده است.
هر جای دنیا گوشهای پیدا میشود که شخص را جلب میکند. مهم این است که باید زندگی کرد، در لحظات زندگی کرد، این اصل مطلب است.
فردا جشن دو هزار و هفتصد و نمیدانم چندین سال رم است. هر دقیقه که میگذرد گرد و غبار سنتها زیادتر میشود. ولی خیال نکن در این جا خر داغ میکنند، اما هر چه باشد، من این جا را با تمام سختی و ناراحتیهایش بر آن خراب شده ترجیح میدهم.
سهراب عزیزم امیدوارم که با هم رابطه نامهای مرتبی داشته باشیم. من اطمینان میدهم که دیگر آن قدر جواب نامهات را به تاخیر نخواهم پرداخت. این دفعه به علت گرفتاریها بود. از احوال خودت برایم بنویس. امیدوارم که آرامش و سلامت داشته باشی و در کارهایت موفق باشی.
بهمن محصص
۱۹۵۸/۴/۲۰
تهران، ۴ سپتامبر ۱۹۵۸
جناب جرقاب!
۴ روز است که به این خراب شده آمدیم. نه آدرس تو را میدانم، نه خبری از تو دارم/
دو شب پیش در کافه نادری سراغ تو را گرفتم. گفتند: اغلب تیمور و بعضی اوقات تو سری به این محفل فضل میزنید. روی این اصل دیشب رنج راه را بر خود هموار نمودم، ( برای دیدن روی کج و معوجت) و در کافه نادری یک ساعتی ماندم ولی خبری نشد. به هر حال این نامه را با پست شهری برای برادرت میفرستم، به محض وصول آن سری به ما بزن که مردیم از تنهایی و بیکاری/
قربان تو
بهمن محصص
رم ـ تهران ۳۰/۴/۶۰
جرقاب عزیزم،
امیدوارم سر به تنت نباشد تا بخواهی شرح « یک جور زندگی خاص» را که نمیدانی کی به آن طرز زندگی دست خواهی یافت، بعد از سه ماه برایم بنویسی!
… اگر آن جانور مسخ شده که میخواهد بعدها بالای درخت بنشیند و خواهر و مادر مولوی مادر مرده را دربیاورد، از شدت علفخواری نا ندارد که جواب کاغذ بدهد، تو عثمان لنگ که از صبح تا شب توی خانه نشستهای و … چرا جواب نمیدهی؟!
تو که همیشه « زندگی خاص» میکنی، آخر کمی زندگی عام نیز لازم است…
اگر من فقط برای « زندگی خاص» تو بدرد میخورم، خرجم را بکش و توی اطاقت نگهدار. شماها فقط بلدید ناله کنید، فقط « زندگی خاص» به رخ مردم بکشید.
اگر آنقدر ولنگ و واز است که نه سر دارد و نه ته، از زمان بابا آدم تا عصر جنابعالی… هنوز ادامه دارد، هر گوشهای را بگیری زندگی خاص است.
پرواز پرندهای، صدابی آبی، مردمی که میگذرند، فلان کرهای که سقط میشود و الی غیرالنهایه، همهشان « زندگی خاص» هستند و هر کدام از اینها، چه آگاه و چه ناآگاه برای خودشان « زندگی خاص» داشته و دارند.
ولی مثل این که توی این بیابان درندشت، علاوه بر « زندگی خاص»، زندگی عام نیز لازم است. نه؟ نظر خودت را بگو. بدون این که از بیبی طوطی گوشتخوار چیزی بپرسی.
شاید هم این عصبانیتم بیخود باشد. شاید هم تو حق داشته باشی که هر ۳ ماه یک دفعه نامه بدهی. شاید من حق نداشته باشم که سر تو و خدای ناکرده اگر گیرم افتاد سر امثال تو حساب کنم. شاید! ولی من نمیتوانم تغییر پیدا کنم. خوب یا بد همین موجود لعنتیای هستم که ملاحظه میفرمایید. و این هم همیشه یادت باشد که من نه حالا و نه هیچ وقت چیزی از تو یاد نخواهم گرف. اگر این آرزوی توست آن را با خود به گور خواهی برد و اگر آرزویت نیست، خیالت راحت باشد. معلوم نیست که اگر مثلاً بخواهم از تشنگی بمیرم، باید از کدام یک از آشنایان و دوستان تقاضای آب کنم.
من نمیتوانم مهربانیهای تو را فراموش کنم. من هم میل دارم یک بار دیگر با هم همان زندگی را داشته باشیم. من هم میل دارم تو را ببینم. من هم در آن زمان« زندگی خاص» داشتم. ولی هیچ وقت این مساله باعث نمیشود که من همه را فراموش کنم؛ بیاعتنایی نشان دهم. تو مینویسی: « از این که گرفتاریهایی در رم برای تو پیدا شده متاسفم.» جملهای غیردوستانه است. ولی همین تو حاضر نیستی که بخواهی یک نامه برایم بفرستی.
معلوم نیست که در این زندگی روی چه کسی میتوان حساب کرد…
…. امیدوارم که موفق باشی که به رم بیایی. من از تو یاد نمیگیرم ولی تو از من یاد بگیر و جواب نامه را بده خیلی دوستت دارم.
قربان تو
بهمن
۶۰[۱]/۴/۱۳
[۱] – منظور ۱۹۶۰ میلادی است.
رم به تهران، ۱۲ سپتامبر ۱۹۶۳
سهراب جان سلام،
چطوری؟ نامهات حالا رسید. من هم فوراً جواب میدهم. در این باران وحشتناک که با هزار دست و هزار چشم به پنجره میچسبد، هیچ چیز لذتبخشتر از یک فنجان چای و صحبت با تو نیست. هر چند هر یک از ما جایی قلاب سنگ شدهایم، ولی برقراری روابط لااقل میتواند تا اندازهای جبران این دوریها باشد. در دنیایی که آخرین مدلش داد و ناله درباره « نبود روابط» و « عدم امکان حرف زدن» است، صلاح نیست جانورانی مثل من و تو ـ که اگر حرفی هم نداشته باشیم مقداری فحش و مقداری اعتراض در چنته داریم، ساکت بمانیم.
دنیا از « نبود امگان رابطه» داد میزند، چرا که حرفی ندارد. مسلم است، وقتی هر ارزشی را از انسان گرفتی و به جای آن چیزی که بیارزد ندادی، حرفی برای گفتن نمیماند. زمانی، گلی چون نرگس، وجودی بود، داستانی داشت، روحی در آن زندگی میکرد، عشق بود، زندگی بود. امروزه همان گل ـ و هر چیز دیگر چون او ـ مقداری کربن است، اتم است، مولکول!
برای مقدار کربن و هر کوفت و زهرمار دیگر چه میخواهی بسازی؟ به او میخواهی چه بگویی؟ زمانی Icaros به طرف خورشید رفت و هم چنین کیکاوس خودمان مورد قهر خدایی قرار گرفت، پرهایش سوخت… بسیار خوب. امروزه گاگارین به آسمان صعود کرد، پرش نسوخت و یا پر نداشت تا بسوزد. سر و مر و گنده برگشت. ولی حرف این است که گاگارین بدبخت در آن بالا آنچه به فکرش رسیده بود، این بود که « حزب به من فکر میکند»! هنوز زمانی هم نگذشته است تا افسانهای برای او ساخته شود. پس علی میماند و حوضش. عجب! چه میگویم؟! معلوم است که دلم پر بود. بس کنم.
با تو کاری داشتم. این بود گه از آقای هوسپیان خواهش کردم که آدرس مرا به تو بدهد. حالا از این کار و به ناچار آن خواهش برای انجام آن صرف نظر کردم ولی در عوض این نفع عایدم شد که نامه تو رسید. و باب گفتگو باز شد. این فکر تو که: « شاید تو نمیخواستی…» غلط است. از من خبری نشد چرا که با توجه به خلق و خوی تو فکر میکردم، زبان.. گیر کرده و به نامهام جواب نخواهی داد. خوشحالم که فکرم غلط بود.
راجع به .. و حلق آویز کردن تابلوی من نوشته بودی. هیچ جای تعجب نیست. آدمیزادهای چون او که موسیقی را از گوشه چشم میشنود، لابد باید تابلو را از پشت گوش ببیند. هیچ بدم نمیآید که این حرفم را به او بگویی. و گذشته ا این معلوم میشود که تابلو ارزش یک میخ اضافی را نیز ندارد. آخر چه میخواهی؟ قاب نقره که نیست، یک متر پارچه است … مثقال رنگ!
متشکرم که با کوشش تو جسد تابلو از دار مجازات پایین آورده شد. باز هم بگو برای دوستانت کاری انجام نمیدهی.
نمیدانم راجع به تصمیمت درباره مسافرت به اروپا چه بگویم. اگر به عنوان گردش است مانعی ندارد ولی اگر میخواهی چه در این جا چه رم، چه پاریس و چه هر جای دیگری زندگی کنی توصیه نمیکنم. تمام اروپا یک شهر شده است و بوی گند آن خفهکننده است. سگ صاحبش را نمیشناسد . لابد میگویی: پس چرا تو در آن جا زندگی میکنی؟ اگر این پولی را که من در این جا به دست میآورم، میتوانستم در ایران کسب کنم، همان جا میماندم. دیگر اروپا آن چشمه زلال برای تشنگان نیست و هر روز بدتر میشود. طوفان لازم است که هوا را خنک کند. از شدت خشکی قابل تنفس نیست. به خودت بستگی دارد. آنچه گفتم نظر شحص خودم بود. در ایران اوضاع از چه قرار است؟ آیا کار میفروشی؟ بچههایی که میشناسم در چه حالند؟ مخصوصاً تیمور و تینا، سلام فراوان من برای هر دو نفر و محسن.
نامهام را ختم میکنم چرا که تو حالا شروع به جرقاب شدن میکنی که بعله: « دیشب نخوابیدی، که حالت خوب نیست، که داری غروب میکنی.
بسیار خوشحال خواهم شد اگر روابط مرتب با هم داشته باشیم. حرف بزنیم. آنچه داریم بیرون بریزیم. شاید در این خشکی بیحد زیاد بیفایده نباشد.
سلام فراوان من برای تو، مادر و برادرت، منتظر خبری و اثری.
قربان تو
بهمن
( به نقل از کارون شماره ۷ – فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۵)