آبی
آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود .میان حرف و سکوتم بود. در هر مکثم تابش آبی بود. فکرم بالا که میگرفت آبی میشد. آبی آشنا بود. من کنار کویر بودم. و بالای سرم آبی فراوان بود. روی زمین هم ذخیرهی آبی بود.[۱]
آبی آسمان
تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی، هستهی تمثیل مراقبه و مشاهده است.[۲]
آرزو
آرزو داشتم معمار شوم. حیف دنبال معماری نرفتم. [۳]
آزاداندیشی هنرمند
از تکنیک که بگذریم، موضوع ایدئولوژی پیش میآید. همان طور که نمیتوان هنرمند را مجبور به پذیرفتن تکنیکی ساخت، همان طور هم نمیتوان ایدئولوژی را به او تحمیل کرد.[۴]
آزادی (۱)
بس که در سرزمین گل و بلبل به کار ما کار داشتهاند، همین اندازه که در دیاری کسی سر به سر ما نگذارد آن دیار را بهشت و مردمش را فرشته میدانیم.[۵]
آزادی (۲)
در دیار ما آرامش خیال برای نازکدلان کیمیاست. راست است که همه جا خوب و بد به هم آمیخته، اما در این آب و خاک نمیگذارند خوبها را ببینیم و به آنها بپرداریم.[۶]
آشنایی
گویا ما همهی برخوردها را در زمان گمشده به رؤیا دیدهایم. چشم به راه همهی آستانهها و مسافرها بپردازیم، وگرنه چرا برخوردها ما را از شگفتی، سنگ نمیکند؟ وگرنه چرا اندوه جدایی غباری نمیپراکند. چیزهایی در سر راه نشسته است. چیرهایی دیده شده و از یاد رفته. در مشهد جوبیاری ناگهان مرا از رفتن بازداشت. پی بردم که این جویبار را بارها دیدهام، اما در کجا؟ نخستین بار بود که به شهر سفر میکردم. برای من روشن بود که بارها از کرانهی این جویبار گذشتهام. شاید در خوابهایم و شاید نیز در پهنهیی دیگر. همه چیز پیچیده است.. همه چیز. بهشت ما کمترین نسیم آشنایی است و گاه میپنداریم که از آشنایی سرشاریم. مثل این شب بارانی که از سیماها و صداهای آشنا سرشار است.[۷]
باد
بادی تند، و بیآرامی هر چه درخت. و درهمی موها، و تپش تنپوشها.[۸]
بارش و نگارش
میبارد و من هوای نوشتن دارم. هوای نوشتن، سرودن و گریستن، روزها آمد، روزگاران رفت، و من چشم به راه.[۹]
باغ وحش
هیچ گاه خوش نداشتم؛ مشتی پرنده و دام و دد در چاردیواری چشمبستگی مردمان.[۱۰]
باغهای ایرانی(۱)
قرینهسازی باغ ایرانی با تصورات عرفانی میخواند. جدول آب، آبی آسمان را تکرار میکند. و باغ خود قرینهی بهشت است.[۱۱]
باغهای ایرانی(۲)
در باغ ایرانی، جوی آب با کاشیهای آبی چیزی است بیش از نصف آسمان، چیزی است مقدم بر انعکاس آبی آسمان.[۱۲]
بام ایرانی
روی بام، برآمدگی طاقهای ضربی اطاقها و حوضخانه چه هوسناک بود { برای دویدن} برجستگیها یک اندازه نبود. چون اطاقها یک اندازه نبود. حوضخانه هم طاقی بلندتر داشت. سطوح هموار بام در یک تراز نبود: ساختمان در سراشیب نشسته بود. در تمامی بام، هیچ زاویهی تند نبود. اصلاً زاویهای در کار نبود. در مهربانی و الفت عناصر هیچ سطحی خشن نبود. با سطح دیگر فصل مشترک نداشت. سطح دیگر را نمیبٌرید. خط فدای این آشتی شده بود. بام، هندسهی مذاب بود… این بام زیر پا میتپید.[۱۳]
برخورد با آثار هنری
من به عقیدهی این و آن کاری ندارم. به قضاوت تاریخ هنر نیز علاقهیی نشان نمیدهم. به یک تابلو همان طور نگاه میکنم که به یک سنگ یا یک درخت. آن چه را در یک اثر هنری میجویم حالت آن است. [۱۴]
بهار
بهارها یادم هست، گاه یک گل مخملی میکندم و میان اطاق آبی پرت میکردم. نمیدانستم چرا.[۱۵]
بیابانی
میبینی، من همهاش در آن دیار هستم. چه کنم من زندگیام را بر سنگ و گیاه آن سرزمین لغزاندهام. طپشهایم را به آب و گل آن هدیه کردهام. هرگز نمیتوانم نگاهم را از دورافتادهترین خار بیابانش بازپس بگیرم. بیابان گفتم و درد خودم را تازه کردم. در پاریس بیایان نیست. این را همه میدانند، اما همه نمیدانند که من اگر مدتی بیایان نبینم دق میکنم…میدانی نباید بیابان را از یک بیابانی گرفت. من میروم، میروم تا به «منِ» آن دیار بپیوندم.[۱۶]
بیگانگی(۱)
خیلیها هستند که خودشان را با آدم همزبان نشان میدهند، ولی همزبانی آنها خیلی سطحی است و انسان بدون آن که به خود زحمت بدهد، میتواند بر بیگانگی عمیقی که بین آنها و خودش وجود دارد، دست یابد. من بیآن که بخواهم به اگزیستانسیالیستها نزدیک شوم، عقیده دارم این بیگانگی همیشه و در همه جا هست. وقتی بین ما و کسانی که به نظر میآید هدف مشترکی با ما دارند، این بیگانگی عمیق وجود دارد، پیداست وضعمان با دیگران چه گونه است.[۱۷]
بیگانگی(۲)
به نظر میرسد برای ما زندگی ( به معنی عمومی آن) حساب جداگانهیی دارد، در حالی که دیگرانی که خود را با ما دارای یک هدف میشناسند، قبل از هر چیز زندگی میکنند. به همان اندازه که {زندگی} آنها را با تقش و نگارهای ظاهری میفریبد، از هنر و هدف هنری دور میمانند. یک نفر نیست به این چشم بستگان گوشزد کند که راه خود را عوضی آمدهاند.[۱۸]
خاور دور
فروتنی شرقی به دیدهی من جای بلندی دارد. میان ما و این خاورِ دوریها پیوندهایی است. شعر Basho و Hiroshige برای مان نیز اشارهیی آشنا دربردارد. عرفان ما و بودیسم اینان، هر چه به دور از هم باشد، در جاهایی برخورد مییابد و شاید یکی میشود.[۱۹]
خبر از فردا
فراترش را نمیدانم. و هرگز نمیدانیم.[۲۰]
خلوت
یاد همهی لحظههایی میافتم که زندگی را زیستهام. زندگی من هرگز ادعا نخواهد کرد که در خلوت میگذشته است. تازه کدام خلوت؟ خلوتی پر از این و آن، پر از این سنگ و آن درخت. زندگی ما را به این سو و آن سو میبرد.[۲۱]
خلوتگزینی و درخودنگری
شاید آن «خراب شده» را به یاد من بیاوری و ابتذالی را که در آن موج میزند. راست است من با تو هماهنگم. ابتذال محیط ما تحملناپذیر است. اما، میدانی میتوان از خیلی حرفها دور بود. میتوان نسبت به آن چه در محیط میگذرد بیاعتنا ماند، میتوان در خلوت خود ماند و در خود نگریست. شاید این حرفها به نظر رنگ و رو رفته میآید، اما این چیزی است که به چشم من حقیقت دارد.[۲۲]
خوابها
بال و پر میگشایم. از دامنهی کوه برمیخیزم، اوج میگیرم و از سیتغ میگذرم. در مسیر پرواز، زیر پا، تپهها، چمنزارها، رودخانهها، دشتها و انبوه درختان را میبینم و در میگذرم و آرام در دامنهی کوهی دیگر فرود میآیم… این خوابها بر خلاف کابوسها که غالباً سیاه و سفیدند، رنگیاند.[۲۳]
خوبی
آه که خوبی دیگران چه دردناک است.[۲۴]
خودکشی
همیشه از آدمهایی که حرمت زندگی را نگه نمیدارند و خودشان را میکشند، تعجب میکردم. اما حالا میفهمم چه طور میشود که خودشان را میکشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیرممکن است.[۲۵]
زمزمههای بلند
میان ما و آفتابها، دشتها و جوانهها نشسته است، و من میترسم نخستین جوانه صدای مرا کم رنگ کند. لرزش برگی هم میتواند بر گریهی من پرده فروکشد. پس باید بلند بگریم، بلند زمزمه کنم، تا مرا از پس همهی جوانهها و برگها بشنوی.[۲۶]
زنان
با زنان راحتتر میتوان سخن گفت، و کنار آمد. آنها کم توقع هستند و خوب گوش میکنند.[۲۷]
زندگی
یاد زیر و بمهای این زندگی پدرسگ افتادم، که مثل رودخانهیی که به شنزار فرو ریزد، پشت سر ما هرز میرود… گاهی فکر میکنم زندگی، رگههای طنزآمیزش بیشتر است.[۲۸]
زندگی دیگر
من برای یک طرز زندگی دیگر ساخته شدهام. کدام طرز؟[۲۹]
زندگی واقعی
پرداختن به کارهای خانه به پیشرفت کار واقعی ما کمک میکند. وقتی که من و تو از نردبان رفیع معنویات پایین میآییم تا یک بشقاب را بشوییم، نه تنها چیزی از دست ندادهایم، بلکه درستی و سلامت واقعیت را با هنر خود نزدیک کردهایم.[۳۰]
زنگ مدرسه
از همه بدتر صدای زنگ مدرسه بود… این صدا خیالم را میبُرید. ذوقم را میشکافت. شورم را مینشاند. در کیف مدرسه پنهان میشد. با من به خانه میآمد و فراغتم را میآزرد. وجودی پیدا داشت: به خوابم میآمد. این صدا درس شتاب میداد. و ترس دیر رسیدن… از در و دیوار میشنیدم.« مدرسهات دیر شد.» و وای به حالم اگر نرسیده به مدرسه صدای زنگ بلند میشد. صبح، در برف زمستان هم، برابر در بستهی مدرسه میماندم تا باز شود. اما سالی یک بار، صدای زنگ مدرسه را اشارت خوش بود. و بشارت میداد: پایان آخرین روز سال، پیش از تعطیلات بزرگ تابستان.[۳۱]
زنگ نقاشی
زنگ نقاشی نقطهی روشنی در تاریکی هفته بود.[۳۲]
زوجیت
حضور قرینه به نیازی غریزی پاسخ میدهد. از قرینه تعادل پیدا میشود، و پابرجایی/ تکرار از کوشش ما میکاهد… به اعداد بنگرید. اعداد زوج تمام و آراماند، اعداد طاق بیقرینه و ناآرام.[۳۳]
زیبایی عقلی در نقاشی
کشف پرسپکتیو به دوران رنسانس مقارن بود با کشف انسان این جهانی و میرا. هنرمند گوتیگ در انسان و طبیعت جلال الهی میدید. نگاه رنسانس به آدم، نگاه علمی بود. آدم جای اصلی پرده را گرفت و عناصر دیگر را کنار زد. شبیه کشی و چهرهنویسی رونق گرفت ( biographic) به عصر ایمان همه جا جلوهی حق بود. به دوران رنسانس میان خدا و طبیعت نفاق افتاد. زیبایی عقلی خواستار یافت. نمایش عمق به یاری پرسپکتیو و سایه ـ روشن با آرمان میخواند. سایه ـ روشن سودا به دلها برانگیخت. پرسپکتیو جان مشتاقان بسوخت… طبیعت شد. سرور هنرمند، و بازنمایی طبیعت غایت او. هنر پندار آقرین شد و گاه کار توهم و گولزنی بالا گرفت… باری، سدهها شد و اروپا همچنان توهم بر سر توهم نهاد.[۳۴]
مرگ
برای انسان مدرن، معنی مذهبی مرگ از میان رفته است. به همین جهت مرگ را نیستی میپندارند.[۳۵]
مرگ من
خودم میدانم چه وقت میمیرم.. من باید در بیایانهای کاشان بمیرم. [۳۶]
مساجد ایرانی
به مساجد ما بروید، قرینهها حضور عبادت را در میان گرفتهاند. تکرار جلال و رحمت را میشنوید. و راه از میان قرینهها به وحدت میرسد.[۳۷]
- ( به نقل از کاروان شماره ۷)
[۱] – اطاق آبی ، سروش ۱۳۷۶
[۲] – همان
[۳] – بیوگرافی سهراب به قلم خودش ـ هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری ، فرزان ۱۳۸۰
[۴] – نامه سهراب به صادق بریرانی ( تهران ۲۳ مرداد ۱۳۳۰) سهراب، شماره دوم اسفند ۱۳۸۱
[۵] – نامههای دوستان ( توکیو ۲۳ دسامبر) … هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری فرزان ۱۳۸۰
[۶] – نامههای دوستان ( تهران ۱۶ فروردین ۱۳۳۹) ، همان
[۷] – ناهههای دوستان ( تهران ۳۰ دی ۱۳۳۷) ، همان
[۸] -خاطرات سفر ژاپن(توکیوف ۷ اوت)، همان
[۹] -نامههای دوستان(تهران ۳۰ دی ۱۳۳۷)، همان
[۱۰] -خاطرات سفر ژاپن (توکیو، ۷ اکتبر)، همان
[۱۱] – گفت و گو با استاد، اطاق آبی، سروش ۱۳۷۶
[۱۲] – یادداشتها ( یادداشتهایی دربارهی اطاق آبی۱۰)، همان
[۱۳] – اطاق آبی، اطاق آبی، سروش ۱۳۷۶
[۱۴] – نامههای دوستان( پاریس ۷ سپتامبر ۱۹۵۷)، … هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری، فرزان ۱۳۸۰
[۱۵] -اطاق آبی، اطاق آبی، سروش ۱۳۷۶
[۱۶] – نامههای دوستان ( پاریس ۲۹ اسفند ۱۳۳۶) … هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری، فرزان ۱۳۸۰
[۱۷] – نامههای سهراب به صادق بریرانی ( تهران، ۲۳ مرداد ۱۳۳۰) سهراب، شماره دوم اسفند ۱۳۸۱
[۱۸] – همان.
[۱۹]– خاطرات سفر ژاپن ( توکیو، ۳ سپتامبر)…. هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری، فرزان ۱۳۸۰
[۲۰]– خاطرات سفر ژاپن ( توکیو، ۱۱ مارس)، همان
[۲۱]-نامههای دوستان( پاریس، ۲۹ اسفند ۱۳۳۶)، همان
[۲۲] -نامههای دوستان( توکیو، ۱۷ فوریه ۱۹۵۸)ف همان
[۲۳]-سهراب، مرغ مهاجر، پریدخت سپهری، کتابخانه طهوری ۱۳۷۵
[۲۴] -نامههای دوستان ( پاریس، ۲۹ اسفند ۱۳۳۶)… هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری، فرزان ۱۳۸۰
[۲۵]– قصه سهراب و نوشدارو، شاهرخ مسکوب باغ تنهایی، سهیل ۱۳۷۵
[۲۶]-نامههای دوستان( تهران، ۳۰ دی ۱۳۳۷)
[۲۷] -سهراب از زبان آل یاسین، سهراب شماره دوم اسفند ۱۳۸۱
[۲۸] – نامههای دوستان ( توکیو، ۱۲ ژانوی)، … هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری، فرزان ۱۳۸۰
[۲۹] – نامههای دوستان( توکیو ۱۲ اکتبر)، همان
[۳۰] – نامههای دوستان ( نیویورک، ۳۱ مه ۱۹۷۱) همان
[۳۱] -معلم نقاشی ما، اطاق آبی، سروش ۱۳۷۶
[۳۲] – بیوگرافی سهراب به قلم خودش.. هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری، فرزان ۱۳۸۰
[۳۳]– گفت و گو با استاد ، طاق آبی، سروش ۱۳۷۶
[۳۴]– همان
[۳۵] – یادداشتها ( یادداشتهایی دربارهی فصل: مرگ پدر) ، همان
[۳۶] -سهراب، مرغ مهاجر، پریدخت سپهری، کتابخانه طهوری ۱۳۷۵
[۳۷] – گفت و گو با استاد؛ اطاق آبی، سروش ۱۳۷۶