نزدیک به نیم قرن از مرگ فروغ فرخزاد میگذرد. در طی این سالها در ایران و جهان کتابها و مقالههای بیرون از شماری درباره شعر و زندگی او منتشر شده است. مقایسه و ارزیابی این نقدها نه تنها از نظر آشنایی با شعر فرخزاد، تکامل شگفتیبرانگیز آن در یک زمان کوتاه، و گستره وسیع مخاطبانی که با همه ناهمزبانیشان با یکدیگر شعر او را یکزبان میستایند، بلکه از نظر سیر تحولی نقد ادبی در ایران و پیگیری فرآیندی که راه شعر فرخزاد را در رسیدن به مردم این چنین هموار کرده، و ناقدان شعر او را با خوانندگان و دریافت کنندگان آثارش همزبان کرده، حایز اهمیت فراوان است.
در نخستین نمونههایی از نقد که درباره شعرهای فرخزاد در دست است، داوران همه ترشرویند. میان شعر فروغ و زندگیش هیچ فاصلهای نمیبینند و هر دو را بدون چون و چرا به باد نکوهش میگیرند. شعرهای فروغ در این نقدها نه از نظر ویژگیهای ساختاری و زبانی، بلکه به عنوان اعترافات زنی که مرزهای اخلاقی و مذهبی را زیرپا میگذارد، نکوهیده میشود. اما در کتابها و مقالههای بیرون از شماری که در دهههای اخیر منتشر شده به آن چه ناقدان پیشین مرزشکنیهای اخلاقی و مذهبی میخواندند اشارهای نیست، کفه ترازو به نفع شعر فرخزاد سنگینتر شده و ساختار و زبان شعرهایش از زاویههای گوناگون مورد تحلیل و ارزیابی قرار گرفته است؛ به سخن دیگر ناقدان ترشروی دیروز خاموشی پیشه کردهاند و ناقدان تازهای با لبخندی برگشوده به سراغ شعر فرخزاد رفتهاند؛ دستاورد بزرگی که هم برگذشتن نقد ادبی معاصر را از مرحله داوریهای شتابزده، و متاسفانه مغرضانه نوید میدهد، و هم گواهی است بر پایگاه والای شعر فرخزاد در ذهن کسانی که، چه ناقد و چه خواننده، با شعر فارسی دمخورند و لحظههای صمیمانه زندگیشان را با شعر میگذرانند؛ دستاورد بزرگی که درخشش فرخزاد را در آسمان پرستاره شعر فارسی در کنار شاعران بزرگ بشارت میدهد.
به سخن دیگر سرگذشت شعر فرخزاد، مثل همه شعرهای خوب دیگر، با قصه زندگی مردم درهم تنیده است؛ با مردم شروع میشود و با مردم ادامه پیدا میکند؛ مردمی که هر روز بیشتر از روز پیش به سراغ شعر او میروند، و در فضای آفتابی و برگشوده شعر او هر بار بیشتر از بار پیش با خودشان و زندگیشان آسانتر کنار می آیند. راه این همدلی و همپایی با مردم که به نظر شفیعی کدکنی مهمترین معیار ماندگاری شعر است از کجا میگذرد؟
از نظر گادامر در کتاب خواندنی حقیقت و روش (Truth and Method) با رویدادهای مهم ادبی و فرهنگی یک جامعه (community) تفسیری تازه در درون نظام جا افتاده تفسیری اجتماع پا میگیرد، و معیارهای جا افتاده و مستقر جامعه تفسیری پیشین را متحول میکند. پیش شرط شکل گرفتن یک جامعه تفسیری تازه، به نظر گادامر، شناختن سنتهای در هم تنیده جامعه تفسیری پیشین، آموختن زبان جاافتاده آن و خواندن خطوط منقوش بر لایههای عمقی آن است.
شاعران نوجویی که زبان جامعه تفسیری مستقر را میشناسند و نیاز آن را به دگرگون شدن و پوست انداختن، که از چشم بسیاری پنهان میماند، حس میکنند، بیشتر از دیگران در شکلگیری نظامهای ارزشی تازه اثر میگذارند. این دانایان و راز آشنایان به جای شوریدن، با تردستی تمام، همه تازگیها و ناگفتنیها را از شبکه پیچیده معیارهای مستقر ـ و دوستان همدل و همزبان آنها یعنی سانسورهای مذهبی و اخلاقی ـ به سلامت گذر میدهند، و پردهای از ابهام و چند معنایی بر حسها و واژهها می کشند که راهشان را در مرحله نخست به سوی پذیرفته شدن در درون جامعه تفسیری مستقر، و در مرحله بعد به سوی دگرگون کردن آن و شکلگیری یک جامعه تفسیری تازه، هموار میکند. ساختار بازیگر و بازی دهنده بسیاری از شگردهای کلامی، دست پخت ذهن توانای همین قانونگزاران جامعههای تفسیری تازه است.
دوران زندگی فروغ فرخزاد از این چشم انداز به دو دوره ناآشنایی و آشنایی با زبانِ معیارها و سنتهای این نظام بخش میشود. فرخزاد اگر چه در دوره نخست شاعریش، یعنی سالهایی که هنوز با الفبای این زبان مشترک و رمزها و نشانههای آن آشنا نیست، در ظاهر بر نظام داوری این جامعه تفسیری میشورد، اما به همان زبان، و به عبارت دیگر به زبان آن سخن میگوید. نشانههای آشنایی فرخزاد با نظام نشانهای این جامعه تفسیری در مجموعه تولدی دیگر، که سرآغاز دومین دوره شعر سرایی اوست، آشکار میشود. در این مجموعه فرخزاد به جای شوریدن بر نظام داوریِ جامعهٌ تفسیریِ روزگارش با آن به گفتگو مینشیند؛ به چم و خمها و پاگردهای آن با چشمان باز نگاه میکند؛ به گریزگاههای آن سر میکشد، هوای تازهای را که مشام جان شاعرانی چون حافظ از آن عطرآگین است استشمام میکند، و با راز زبان این عزیزکردهترین شاعر جهان آشنا میشود؛ زبانی که همزمان پوشاننده است و پرده برگیرنده، هم سرشار از جسم است و هم لباسی بر این سرشاری میپوشاند، و همین گفتگوی با سنت برای نو کردن آن شعر او را به ساحتی برمیکشد که در آن شعر و مخاطبان شعر در یک فضای مشترک هرمنوتیک، به دور هستهای از خیال پردازیهایی که همه در آن شریکند، گرد هم میآیند؛ ساحتی که ناگفتنیها را گفتنی میکند، نو و کهنه را بر سر یک میز میکشاند، طبیعت و اخلاق را با هم سازگار میکند، ناقدان ترشروی دیروز را به خاموشی میکشاند و ناقدان تازه را با لبخندی برگشوده به تفسیر و تحلیل شعرهای فرخزاد فرا میخواند.
هرچه فرخزاد با نظام این جامعه تفسیری آشناتر میشود از دیوار و مرز و فاصله و تفاوت بیشتر میگریزد. در شعر بسیاری از شاعران معاصر دیوارهایی هست که شعر کلاسیک را از شعر نو، شهر را از روستا و جنگل، سیاسی و متعهد را از غیرسیاسی و نامتعهد، و واژهها، عقیدهها، وابستگیها و آدمها را از هم متمایز میکند. در شعر بسیاری از این شاعران میان ایران باستان و ایران اسلامی، میان اسلام و ادیان دیگر، میان شهر و زبیاییهای دست نخورده جنگلهای شمال و جنوب، میان ایران و سرزمینهای دیگر دروازههایی هست که کلیدداران آنها تنها به گروه خاصی از آدمیان اذن دخول میدهند. اما شعر فروغ بر خلاف بسیاری از همروزگارانش، نه صبغه آشکار سیاسی دارد، نه به ایدئولوژی خاصی دل سپرده و نه منادی جهانی است که در آن آدمها در درون ساختارهای از پیش تعیین شده به بند کشیده شدهاند. از این گذشته شعر او، باز بر خلاف آن چه در بسیاری از شعرهای پس از دوران مشروطیت میبینیم نه مذهب گریز است نه عرب ستیز؛ نه دعوی هدایت خلق دارد و نه سفره گستردهای از پاسخهای نسنجیده و راههای ناآزموده در برابر مردم می گستراند؛ نکتهای که توجه به آن ضروری است این است که شعر فرخزاد سیاستزده نیست، اما بسیار سیاسی است، با این تفاوت بنیانی که توان رسانشی ایماژهای سیاسی شعر او از نشانههای گذرای یک مقطع خاص تاریخی بسی فراتر میرود. شاید بد نباشد به عنوان نمونه به شعر “دلم برای باغچه می سوزد” اشاره کنیم که از سیاسیترین و گویاترین شعرهای معاصر است، بدون آن که از کلیشههای سیاسی روز در آن اثری باشد.
شعر فرخزاد با طبیعت و انسان در وجه عام آن آشناست؛ با تمام نو بودنهای ساختاری و زبانی و معنایی، با کلیت فرهنگ و اجتماع ما، و با همه آن چه در طی قرون به آن خو گرفتهایم، آشنا و دمخور است و به دلیل همین هماهنگیها به آسانی بر دلها می نشیند و به حافظهها سپرده می شود، و نکته بنیانی این که مفهوم عشق را در دستگاه فکری او به مفهوم تعالی بخش عشق در عرفان نزدیک میکند. توجه فروغ پیش از هر چیز در شعر به انسان است، و اضطرابِ هستی که انسان همروزگار ما با آن دست و پنجه نرم میکند. فضای برگشودهای است که با دموکراسی به معنای لغوی کلمه آشناست، و همین آشنایی پای کلمهها و مفاهیمی را که همیشه از ساحت شعر فارسی رانده شدهاند به شعرش باز میکند، بدون این که به بافت شعر او آسیبی برسد. پیدا شدن سروکله وزنها و واژههایی که سابقه شعری شناخته شدهای ندارند در شعر فرخزاد، پذیرا بودن گوش او را به موسیقی طبیعی زبان گفتار نشان میدهد.
تا چند دهه پیش مطالعه درباره اوزان شعر فارسی منحصرأ در قالب نظریهها و اصول حاکم بر شعر عربی صورت میگرفت. در حالی که امروز گفتگو از ناسازگاری ساختار هحایی شعر فارسی با قالبها و عروض شعر عربی، که نخست ایرانشناسان غیر ایرانی و بعد ادیبانی مثل پرویز خانلری به آن اشاره کردند، دیگر مطلب تازهای نیست. اما همه آن چه در نوشتههای محققین و زبانشناسان میخوانیم، همان آهنگی است که شاعران ایرانی با دریافت حسی از موسیقی درونی زبان فارسی، از زمان آهوی کوهی حنظله بادغیسی تا امروز، در گوشمان زمزمه کردهاند. دریافت حسی فرخزاد از موسیقی درونی زبان و ساختار هجایی شعر فارسی موجب دستیابی او به وزنهای تازهای شده که در نظام عروضی جای آشکاری ندارند. تکرار مصوتها و صامتهای یکسان در بندهای نزدیک به هم مثل تکرار “ش” و “آ” در “و در شهادت یک شمع/ راز منوری است که آن را/ آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند”، و تکرار یک فراز در بندهای مختلف یک شعر مثل “زندگی شاید” در شعر “تولدی دیگر”، یکی از ویژگیهای ساختاری دومین دوره شعرسرایی فرخزاد است که هم به موسیقی شعر اوج بیشتری میدهد و هم بر تأثیر عاطفی آن میافزاید. به گفته سیمین بهبهانی، شاعر دیگری که با موسیقی شعر فارسی آشناست، هنر سینما به فرخزاد آموخته است که درست مثل دوربین فیلمبرداری روی وجوه مختلف زندگی تمرکز کند، واز مجموعه تصویرها فضای هماهنگ شعرهایش را بیافریند.
شعرهای دومین دوره شعرسرایی فرخزاد در عین سادگی بسیار پیچیده است. ساختار و تصاویر شعر به گونهای است که خواننده را به آسانی رها نمیکند. در راه درازی که خواننده و شعر با هم پشت سر میگذارند، پیچیدگیهای پنهان در پس ساده نماییهای آغازین رفته رفته آشکار میشود، و چه بسا رسیدن به معنایی یگانه را مشکل میکند. زبان فرخزاد در کاربرد امروزی کلمه هم سهل است و هم ممتنع، و قدرت آن نه در فخامت که در سادگی آن است. به گفته غلامحسین یوسفی استفاده آزادانه فرخزاد از کلمات و ترکیبات مورد نیاز و آفرینش تصویرهایی که تنها از خود اوست، کمبود کلمات کهن یا اصطلاحات فصحای پیشین را در شعرش جبران میکند. از مهمترین تحولاتی که شعر فرخزاد در دوره دوم پشت سر میگذارد دستیابی به زبان تمثیلی و استعاری است. نخستین شعرهای فرخزاد تک معنایی است و تک معنایی، که وجه مشخصه زبان بسیاری از دیکتاتورهای روزگار است، همیشه عرصه را بر خیال خواننده تنگ میکند. اما ایماژهاى شعرى فروغ در دوره دوم، از دام تک معنایى مىرهند و با غوطهور شدن در یک هاله معنایی به تفسیرهای گوناگون راه میدهند. شعر حافظ که در آسمان ادب فارسی میدرخشد، به گفته علی محمد حقشناس، بر تارک این بسیار معنایی نشسته است. فرخزاد همانطور که خودش هم در مصاحبهای اشاره میکند آرزو داشت که روزی بتواند مثل حافظ شعر بگوید. فرخزاد، بیگمان، در شمار زودمرگان جاویدان شعر فارسی است؛ بخت بلندی که بسیاری از دیر زیستگان در دهر از آن بینصیب ماندهاند.
( نقل از کاروان شماره ۴و۵ ویژه فروغ فرخزاد)