تعریف هنر برای اهالی هرمز، بزنگاهی برای جلب توریست و مشتری است. اما آن چه که هنرِ دستِ آنها را منحصر به فرد میکند محتوایی است که ارتباطی با خوانش تاریخ هنر نداشته و برخاسته از زندگی شخصی آنها در تعامل با محیط است. که این موضوع با یادآوری ماهیت کهن هنر پیوند دارد؛ نیمی خودآموخته و نیمی با تشویق و راهنمایی افرادی است که در هرمز دست به کار فرهنگی زدهاند. در جریان گفتوگوها با بومیان جزیره به نام کنیز اشاره شد؛ زنی که بر دیوار خانهاش نقاشی میکرد، و خانهی خود را تبدیل به موزهای برای توریستها کرده بود. از قضا به تازگی خانهی خود را خراب کرده تا برای فرزندانش فضای بزرگتر و اتاقهای بیشتری فراهم کند؛ این چنین نقاشیهای روی دیوار از بین رفته بود. خانهاش را با پرسوجو پیدا کردم و به دیدارش رفتم. انگار که منتظر باشد آمادهی صحبت در ارتباط با زندگیاش و نقاشیها بود. از همان ابتدا کلام راه خود را پی گرفت.
- چی شد که نقاشی کردید؟
- من خیلی زیاد کار کردم. خیاطی، آرایشگری، یعنی همیشه دنبال کار بودم. دنبال کار و پول درآوردن. که بچه هامو بزرگ کنم. هفت تا بچه داشتم. شوهرم طلاقم داد یک زنی گرفت. هر کار کردم که ازش جدا نباشم نشد. زورِ آنها زیاد شد. زن گرفت. به خاطر همین من دیگر به خاطر بچهها که مشکل پیدا کردند، افتادم دنبال کار. اول نان درست میکردم، نخود درست میکردم. دیگه من همین طور افتادم به جونِ کار. هر کار که بلد بودم. تا آهنم جمع کردم. میدادم به کارخانه پرس آهن. آن موقع هرمز تکه آهن و بشکه خیلی زیاد بود. بعدش ماهی خشک کردم. افتادم دیگه به جان ماهیها. با مردم با هم خشک میکردیم. وقتی دیدم زورِ آنها زیاده و هر کس بچهاش و فامیلاش روی کاره. ما کاری نداشتیم دیگه. هر روز نمی شد رفت سرِ ماهی بحث کرد. دیگه موقعی که لنج آمد واسه فصل میگو (اواخر شهریور و مهر) برای صید، من هم ماهی خشک میکردم و به کارخانه تحویل میدادم. کارخانه به من گفت خاله کنیز، گفتم بله؟ گفت میدونی چقدر کار کردی؟ گفتم نه، من فقط فاکتور از ده تا گونی تا صد تا و هزار تا دارم که ماهی پر کردم و دادم به تو، وزنش بلدم که چند تن ماهی خشک کردم ولی پولش نه. کار ماهی رو چون هر کس قایق داشت انجام میداد ول کردم. بعد رفتم دنبال صدف. صدف جمع میکردم، میفروختم. تهران میبردند، اصفهان میبردند. زنهایی که ماهی خشک میکردند، مشکل داشتند به آنها گفتم، شما جمع کنید من از شما میخرم. همین کار هم شد. صدفها که همه گیر شد و انبار شد. من دیگه رفتم دنبال خاکهای جزیره هرمز. همین طور که در کوه و طبیعت بودم، لبِ دریا بودم. از صبح تا مغرب بیرون بودم، بچهها خانه بودند. همان که لنجها اومدند من پولم رو از کارخانهای که ماهی خشک میخرید پودر می کرد، گرفتم. با پسرم پول روی هم گذاشتیم و یک قایق گرفتیم. پسرها میرفتند پای لنجها ماهی میآوردند، خشک میکردند. دیگر پانزده شانزده نفر کارگر گرفتم. یه بی بی صورت ( یکی از سواحل جزیر هرمز) من ماهی میریختم. دیگه تا ماهی خشک میشد پول میگرفتم اول مالِ کارگر میدادم. به من میگفتند چرا این کار میکنی، ماهی یه وقت افت میکنه، ارزون میشه، تو گرون میخری، تو چرا پول کارگر میدی؟ الان نده تا آخر، من می گفتم خب کارگر هم میخواد غذا بخوره بیاد دنبال ما کار کنه پولش ندم خب نمیشه. بعدش دیگه یک موتور خریدیم که از خانه تا بی بی صورت خیلی راه بود، ماشین کرایه میکردم که کارگرها رومی بردم پای ماهی خشک و میآوردم. من همه چیز رو از همون اول حساب میکردم. به من ایراد میگرفتند. من کار خودم میکردم. اگر من ضرر کنم پولِ مردم دیگه نمونه روی دستم، گرفتار بشم. اینطور آدمی بودم. بعدشم که افتادم توی بیابون و این طرف اون طرف که یک هو دیدم، که هو خدایا ؛رفتم توی کوه دیدم که این کوه خیلی رنگیه، رنگای خوشگله. بعد همون سنگ و رنگهاش جمع کردم آوردم خونه.
بعد دیگه چی کار کردم رفتم این رنگها رو جمع کردم کیسه کیسه آوردم خونه با موتور، شوهر سومم میگفت، اینارو میخوای چی کار کنی؟ گفتم من حالا می برم یک کاریش میکنم. بعدش چی کار کردم؟ رنگها رو گرفتم کاسه کاسه کردم، کوبیدم الک کردم توی همون کاسههایی که باهاش نخود میفروختم. این همه کاسه کاسه کردم از همه رنگ بود. یک روز ظهر با صدف روی کوزه ها کار کردم. بعد گفتم چی کار کنم؟ همین خاکها به کوزه بزنم خوشگل میشه. اولم هیچ نگفتم به کسی. بعد رفتم خانه حسن. به حسن دریاپیما ( از معدود بومیان راهنمای حرفهای تور در جزیره هرمز) گفتم بیا خانه ما کارت دارم. گفت چی کار داری؟ گفتم حالا بیا نگاه کن. دید که من کاسهها خاک کرده بودم. گفت به من که این ادویه زردچوبه از کجا آوردی؟ گفتم تو بلد نیستی حسن؟ گفت نه. گفتم خاکهای کوهِ جزیره هرمزه. همش رنگ رنگیه. گفت چی کار میکنی؟ گفتم حالا من یک کاریش میکنم.
روی کوزه کشیدم. چسب چوب زدم با رنگ قاطی کردم زدم به کوزهها. بعضی شون رو چسب چوب میکشیدم روی کوزه (فقط چسب چوب و رنگ و آب) میزدم خاکها روشون میموندن. من سه تا کوزه درست کردم. رفتم توی قلعه (قلعه پرتقالیها واقع در یکی از سواحل جزیره هرمز) که بفروشم. حسن از دست من گرفت، گفتم همون خاک ها که گفتی چی کار میکنی الان من کوزه درست کردم. من دکتر نادعلیان (از هنرمندان هنر محیطی و استاد دانشگاه) رو نمیشناختم. چند سال بود که در قلعه صدف میفروختم دونهای. یا خاکها رو بستهبندی میکردم میفروختم. ولی نمیدونستم چی کار کنم بلد نبودم. یک روز که در قلعه دستبند صدف میفروختم، دکتر نادعلیان کیفش را پیشِ من گذاشته بود. من او را نمیشناختم. با من صحبت کرد که صدفها رو چی کار میکنی؟ گفتم دونهای میفروشم. گفت میتونی کندهکاریشون کنی، گفتم دستگاهش رو ندارم همین طوری میفروشم. حسن هم که یکی از کوزهها رو داد به زنی که هر سال از تهران تور میآورد هرمز، یکی دیگه از کوزههای من رو داد به دکتر نادعلیان. دکتر نادعلیان به مادرم گفته بود که هر روز برایش غذا درست کند. یک روز که برای گرفتن غذا به خانه مادرم آمده بود چند زن را دیدم که شیشههایی با نقاشی خاک رنگی دستشان می رفتند. گفتم اینها چیه؟ گفتن ما میریم کمیتهی دکتر نادعلیان، او نقاشی یادمان میدهد. من روی کوزه کار می کردم او روی شیشه کار کرد. یک روز که دیدم که با دوچرخه میآید با همان کلاهش. صدایش زدم نشنید. تا اینکه خانه مادرم دیدمش. گفتم دکتر تو نیامدی پیشِ ما، من شنیدم که تو در کمیته یاد مردم میدی روی شیشه نقاشی کنن پس ما چه کاره شدیم؟ گفت من میام پیشت، تو روغن جلا داری ؟ شیشه داری؟ گفتم من همه چی دارم. دیگه یک شب مغرب آمد پیش من با مردی عکاس که از قشم آمده بود. مرد گفت: ما خبر نداریم اینجا یک هنرمندی هست. من روی گونی، نقاشی از ذهن خودم کشیده بودم. عکس یک زن بود با یک کوزه، با یک حوض و یک ماهی. همون عکس رو کشید گذاشت روی کاغذ، بعد طرحها رو با چسب قطرهای کشید روی شیشه، کم کم خاک سرمه ریخت روش، دورگیریش میکرد. بعد روغن جلا هم زد و خاک روی شیشه چاپ شد. گفت این رو دیگه دستش نزن. وقتی که دکتر نادعلیان مسافر آورده بود که فرش سیمرغ (این فرش خاکی در حدود هزار متر وسعت داشت و با عنوان هنر محیطی چند سال در ساحل فرش جزیره هرمز اجرا شد که واکنش برخی را به دلیل آسیبهای زیست محیطی به همراه داشت و اهداف آن مورد نقد قرار گرفت.) در ساحل جزیره هرمز درست کنند از من پرسیدند نقاشی چقدر قیمتشه؟ یک نفر گفت صد تومن یکی یکی همین طور رفت بالا تا رسید به هشتاد تومن. همان گونی رو که نصفه کار کرده بودم هم برداشتن. گفتم هنوز کامل نیست گفتن ما میخوایم. من توی قلعه صدف می فروختم که یک روز یک نفر آمد گفت نرفتی پشت کوه؟ نمیری فرش سیمرغ رو ببینی؟ من هم یک روز به شوهرم گفتم من رو ببره نگاه کنم. من هم دیدم چه عالی. آدمها خیلی زیاد بودند. من که نگاه کردم فرش زیرِچشم من هیچ بود. چون که اولین روز خودم این خاکها به چشم دیده بودم. گفتم رفتم دیدم ولی این همون خاکی هست که خودم پیدا کردم. ولی خوب شده هرمز شلوغ شده. دیگه از همون موقع مسافر میرفت و میآمد تا الان. بعدش دیگه یاد گرفتم با دکتر نادعلیان و همسایههامون با هم کار میکردیم روی شیشه با خاک نقاشی میکردیم. من مدرسه نرفته بودم و نقاشی نمیدانستم. درست که من خاک رو پیدا کردم، به ذهنم رسید که این کار رو انجام بدم، اما نقاشی بلد نبودم. نقشه روی شلوار و لباس بندری با سوزندوزی کار میکردم. با چرخ دستی هم ذهنی گلدوزی میکردم. دست به مداد نداشتم . تا الان هم نمیتونم مداد دست بگیرم که طراحی کنم دستم خراب میشه. فقط همین طور ذهنی کاملش میکنم. وقتی کاملش کردم میتونم یه کاریش کنم.
کم کم دکتر مارو ول کرد و خانه گرفت. ما رفت و آمد داشتیم. یک روز من ناراحت بودم. دکتر به من گفت چرا کنیز گریه میکنی؟ گفتم دکتر تو دل من خبر نداری. که من چه زجرهایی کشیدم تا اینجا رسیدم. باز هم هنوز دلم پره. دلم خالی نمیشه”. اومدن از من فیلمبرداری کردن و از زندگیم فیلم درست کردن. من اول خودم به فکرم نرسید که دربارهی زندگی خودم نقاشی کنم. او گفت کنیز اگه دلت پره میتونی با یک نقاشی دلت رو خالی کنی. گفتم حالا من بلد نیستم چه کار کنم. گفت هر چی بلدی بکش. و یک مداد و دفتر گرفتم دستم و هر چی بلد بودم کشیدم. عکس خودم کشیدم که به سن هفت سالگی شوهرم دادن. این هم شوهر اولمه که یک زنی داشت با من شدیم دو تا. بعد دیگه یک زن گرفت ما شدیم سه تا. من بزرگ شدم فهمیده شدم به پدر و مادرم گفتم من این رو نمی خوام، طلاقم گرفتند. دو سه سال موندم شانزده سالگی شوهر دوم گرفتم. که همین جزیره هرمز آمدیم. من هرمز که دو ماهه بودم مادرم مرا برد دوبی پیشِ پدرو خواهر برادرام. بیشتر مردم مرداشون میرفتن طرف دوبی، قطر، بحرین کار میکردن خرجی به زن و بچشون میفرستادن. الان دیگه نه. زنای خودشون رو نمیتونن ول کنن (میخندد) میترسن. اون موقع این طور بود. مادرم هم هفت سالگی شوهر گرفت. مادرم بیست و پنج تا بچه آورده از بیست و پنج تا چهار تا ماندیم. یک نقاشی کشیدم زیرش بیست و یکی خواهر و برادرم مرده بودن. دکتر نادعلیان اون رو از من خرید گفت مال من. یک نقاشی، عکس جن کشیدم و پریزاد. داستان جن که زندگی خودم رو خراب کرد. من که با هفت تا بچه جدام کردن، خودشون گفتن که ما رفتیم جادو کردیم پیش ملّا. دعا درست کردیم. کنیز رو بیرون کردیم.
نقاشیها رو روی لایه شلوار کشیدم. موقعی که شلوار درست میکنیم اینا زیر پارچه میاد واسه گلدوزی. روی همین نیم متری که میخرم نقاشی میکشم. یک بار شیشه گیرم نیامد امتحانش کردم. خاکها رو با کمی رنگ قاطی میکنم روی پارچه جواب میدهد. عکس پری دریایی هم کشیدم که تهِ آبن. (از قصهها و باورهای عامیانهی اهالی جنوب مانند قصهی صیاد و پری، قصهی حسن بصری). زنها رو کشیدم با لباسهای قدیمی جنوب. عکس مادر شوهرم رو کشیدم که اذیتم میکرد که به خاطر یک زن خوشگل من رو با هفت تا بچه نگرفت. نقاشی مردم که با کوزههای روی سرشون از جوی میناب (میناب از شهرهای خوش آب و هوای جنوب است که یک رودخانه دارد و از جویهای آن باغها رشد کردهاند) آب میآوردند. و توی همون جوی میناب جونشون رو میشستن. جهلهها (کوزه های سفالی) رو پر آب میکردن. برای نقاشی جدید اگر پول داشته باشم دیوارها رو گچ میکنم، همهی نقاشی هام رو مثل قبل رو دیوار میکشم. الان فعلاً روی همین پارچه میکشم با پونز میچسبونم دیوار. موقعی که ازم فیلم میگرفتن گفتم که این کوه هرمز خاکش تموم میشه… کوه تموم میشه. دل من خالی نمیشه.
(نقل از کاروان مهر شماره ۱۸)