
( تکههایی جدا شده از میان نامههائی که فروغ فرخزاد طی چند سفر در سالهای مختلف به ابراهیم گلستان نوشته است: منبع اصلی جُنگ آرش ـ شماره ۱۳ ـ اسفند ۱۳۴۵) نقل از کاروان مهر شماره ۵و۴ ویژه فروغ فرخزاد
حس میکنم که عمرم را باختهام… و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشتهام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایههای زندگی آینده مرا متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتهام. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هر چه دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم همهی آن چیزهائی است که میتوانستم داشته باشم اما کجرویها و خود نشناختنها و بنبستهای زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. میخواهم شروع کنم.
****
بدیهای من به خاطر بدی کردن نیست. به خاطر احساس شدید خوبیهای بیحاصل است.
… حس میکنم که فشار گیجکنندهای در زیر پوستم وجود دارد … میخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. میخواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، در آنجائی که دانهها سبز میشوند و ریشهها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه میدهد، گوئی همیشه وجود داشته است پیش از تولد و بعد از مرگ. گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذر آن است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوه رسیده به همه شاخههای درختان آویزان کنم.

***
همیشه سعی کردهام مثل یک درِ بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونم را کسی نبیند و نشناسد… سعی کردهام آدم باشم در حالی که در درون خود یک موجود زنده بودهام…. ما فقط میتوانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم ولی نمیتوانم آن را اصلاً نداشته باشم.
نمیدانم رسیدن چیست اما بیگمان مقصدی هست که همه وجودم به سوی آن جاری میشود. کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگری است. دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خِسّت همیشگی خود را فراموش کردهاند… و هیچکس دور خانهاش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادتهای مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف جهت طبیعت است.
محرومیتهای من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبندهای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپشها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمیخواهم سیر باشم بلکه میخواهم به فضیلت سیری برسم.
… بدیهای من چه هستند جز شرم و عجز خوبیهای من از بیان کردن، جز ناله اسارتجوییهای من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیرهبندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است…

***
ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست، باقی نمیماند گذشته است…
( از فستیوال)… به خانه که برمیگشتم … مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس… از این جا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهائی باشم آن وقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم… دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم. همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم، فرو بروم، و همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم میرسد که تنها راه گریز از فنا شدن، از دگرگون شدن ، از از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
***

( بعد از استقبال و تکریم فوقالعادهای که در فستیوال سینمای مؤلف در « پزارو» از او شده است)
… میان این همه آدمهای جورواجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبشهائی زنده. افسوس که همه عمرم و همه توانائیهایم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک ، دلبستگی به خاطرهها در بیغولهای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم. همچنان که تا به حال کردهام. وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زنده هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار میکند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی میشود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجله پرت پست پنج ریالی را نبینم.
… تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همهی خودهای اسیرکنندهی دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی… هنر قویترین عشقها است و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.
***
چه دنیای عجیبی است. من اصلاٌ کاری به کار هیچکس ندارم و همین بیآزار بودن من و با خودم بودن من باعث میشود که همه دربارهام کنجکاو بشوند… نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من آدم کمروئی هستم. برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم بخصوص که این دیگران اصلاٌ برایم جالب نباشند. بگذریم.
یک تابلو از لئوناردو در نشنال گالری است که من قبلاً ندیده بودم. یعنی در سفر قبلیم به لندن. محشر است. همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است. مثل آدم است بعلاوه سپیدهدم. دلم میحواست خم شوم و نماز بخوانم. مذهب یعنی همین و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم.
… من تهران خودمان را دوست دارم هر چه میخواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروبهای سنگین و آن کوچههای خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم…
… ای کاش میتوانستم مثل حافظ شعر بگویم و مثل او حساسیتی داشته باشم که ایجاد کنندهی رابطه با تمام لحظههای صمیمانه تمام زندگیهای تمام مردم آینده باشد.
اگر عشق عشق باشد، زمان حرف احمقانهای است.