به یاد فروغ فرخزاد، امروز ۵۳ سال از درگذشت بانوی شعر ایران می‏گذرد. از نامه‎های فروغ

24 بهمن 1398

 ( تکه‎هایی جدا شده از میان نامه‎هائی که فروغ فرخزاد طی چند سفر در سال‏های مختلف به ابراهیم گلستان نوشته است: منبع اصلی جُنگ آرش ـ شماره ۱۳ ـ اسفند ۱۳۴۵) نقل از کاروان مهر شماره ۵و۴ ویژه فروغ فرخزاد

حس می‎کنم که عمرم را باخته‎ام… و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم می‎دانم. شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشته‎ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه‎های زندگی آینده مرا متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمائی نداشته‎ام. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هر چه دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم همه‎ی آن چیزهائی است که می‎توانستم داشته باشم اما کجروی‎ها و خود نشناختن‎ها و بن‎بست‎های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می‎خواهم شروع کنم.

****

بدی‎های من به خاطر بدی کردن نیست. به خاطر احساس شدید خوبی‎های بی‎حاصل است.

… حس می‎کنم که فشار گیج‎کننده‎ای در زیر پوستم وجود دارد … می‎خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می‎خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، در آنجائی که دانه‎ها سبز می‎شوند و ریشه‎ها به هم می‎رسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه می‎دهد، گوئی همیشه وجود داشته است پیش از تولد و بعد از مرگ. گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذر آن است. می‎خواهم به اصلش برسم. می‎خواهم قلبم را مثل یک میوه رسیده به همه شاخه‎های درختان آویزان کنم.

***

همیشه سعی کرده‎ام مثل یک درِ بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونم را کسی نبیند و نشناسد… سعی کرده‎ام آدم باشم در حالی که در درون خود یک موجود زنده بوده‎ام…. ما فقط می‎توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم ولی نمی‎توانم آن را اصلاً نداشته باشم.

نمی‎دانم رسیدن چیست اما بی‎گمان مقصدی هست که همه وجودم به سوی آن جاری می‎شود. کاش می‎مردم و دوباره زنده می‎شدم و می‎دیدم که دنیا شکل دیگری است. دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خِسّت همیشگی خود را فراموش کرده‎اند… و هیچکس دور خانه‎اش دیوار نکشیده است.

معتاد شدن به عادت‎های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف جهت طبیعت است.

محرومیت‎های من اگر به من غم می‎دهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده‎ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات می‎دهند و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش‎ها و تحولات اصلی است نزدیک می‎کنند. من نمی‎خواهم سیر باشم بلکه می‎خواهم به فضیلت سیری برسم.

… بدی‎های من چه هستند جز شرم و عجز خوبی‎های من از بیان کردن، جز ناله اسارت‎جویی‎های من در این دنیائی که تا چشم کار می‎کند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیره‎بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است…

چهره فروغ اثر خود شاعر

***

ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده‎ام به محض اینکه به خانه برمی‎گردم و با خودم تنها می‎شوم یک مرتبه حس می‎کنم که تمام روزم به سرگردانی و گم‎شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست، باقی نمی‎ماند گذشته است…

( از فستیوال)… به خانه که برمی‎گشتم … مثل بچه‎های یتیم، همه‎اش به فکر گل‎های آفتاب‎گردانم بودم. چقدر رشد کرده‎اند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس… از این جا که خوابیده‎ام دریا پیداست. روی دریا قایق‎ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می‎توانستم جزئی از این بی‎انتهائی باشم آن وقت می‎توانستم هر کجا که می‎خواهم باشم… دلم می‎خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون می‎آید که مرا جذب می‎کند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم می‎خواهد فرو بروم. همراه با تمام چیزهائی که دوست می‎دارم، فرو بروم، و همراه با تمام چیزهائی که دوست می‎دارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم می‎رسد که تنها راه گریز از فنا شدن، از دگرگون شدن ، از از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.

***

چهره فروغ اثر خود شاعر

( بعد از استقبال و تکریم فوق‎العاده‎ای که در فستیوال سینمای مؤلف در « پزارو» از او شده است)

… میان این همه آدم‎های جورواجور آنقدر احساس تنهائی می‎کنم که گاهی گلویم می‎خواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفه‎ام می‎کند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش‎هائی زنده. افسوس که همه عمرم و همه توانائی‎هایم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک ، دلبستگی به خاطره‎ها در بیغوله‎ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم. همچنان که تا به حال کرده‎ام. وقتی تفاوت را می‎بینم و این جریان زنده هوشیار را که با چه نیروئی پیش می‎رود و شوق به آفریدن  و ساختن را تلقین و بیدار می‎کند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می‎شود و دلم می‎خواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجله پرت پست پنج ریالی را نبینم.

… تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همه‎ی خودهای اسیرکننده‎ی دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان می‎گیرد نگذاری موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی… هنر قوی‎ترین عشق‎ها است و وقتی می‎گذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.

***

چه دنیای عجیبی است. من اصلاٌ کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی‎آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می‎شود که همه درباره‎ام کنجکاو بشوند… نمی‎دانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من آدم کمروئی هستم. برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم بخصوص که این دیگران اصلاٌ برایم جالب نباشند. بگذریم.

یک تابلو از لئوناردو در نشنال گالری است که من قبلاً ندیده بودم. یعنی در سفر قبلیم به لندن. محشر است. همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است. مثل آدم است بعلاوه سپیده‎دم. دلم می‎حواست خم شوم و نماز بخوانم. مذهب یعنی همین و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن می‎کنم.

… من تهران خودمان را دوست دارم هر چه می‎خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می‎کند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروب‎های سنگین و آن کوچه‏های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم…

… ای کاش می‎توانستم مثل حافظ شعر بگویم و مثل او حساسیتی داشته باشم که ایجاد کننده‎ی رابطه با تمام لحظه‎های صمیمانه تمام زندگی‎های تمام مردم آینده باشد.

اگر عشق عشق باشد، زمان حرف احمقانه‎ای است.