چهار شعر از مارگارت آتوود/ترجمۀ محمدرضا فرزاد

17 فروردین 1399

این عکس من است

چند وقت پیش گرفته‎اندَش

اول به نظر

نسخه‎ی چاپیِ بی‎حالی می‎آید:

خطوطی محو و شتَک‎هایی خاکستری

که به خوردِ کاغذ رفته‎اند.

بعد، دقیق‎تر که می‎شوی،

در گوشه‎ی سمت چپ

چیزی شبیه شاخه‎ای می‎بینی: بخشی از درختی

( کاجِ کریسمسی یا صنوبری) معلوم می‎شود

و در سمت راست،‌ بالاتر در نیمه راهِ

آنچه یقین، شیبی ملایم است،

کلبه‎ی گالی پوشِ کوچکی.

در پس زمینه، دریاچه‎ای‎ست،

و آن طرف ترَش، چند تپه‎ی پست.

‌( عکس را

یک روز بعد از غرق شدنم گرفته‎اند.

اکنون در قعر دریاچه‎ام،‌

وسط عکس،

درست زیر سطح آب.

سخت می‎شود گفت

که دقیقاً کجایم

یا چقدر بزرگم یا کوچکم:

اثرِ آب

بر نور

شده اعوجاجِ تصویر

اما اگر خوب نگاهش کنی

دستِ آخر

مرا در عکس خواهی دید ) 

….

در

در می‎چرخد و باز می‎شود

تُو را نگاه می‎کنی.

تاریک است آن تُو

یحتمل فقط عنکبوت است آن جا

چیزی هم نمی‎خواهی.

می‎ترسی.

در می‎چرخد و بسته می‎شود.

ماهِ تمام می‎تابد،

آبدار و خوشمزه‎ست ماه،

برای خودت کیف می‎خری؛

رقص هم که می‎چسبد.

در باز می‎شود و

تند می‎چرخد و بسته می‎شود.

تو اما نمی‎بینی.

آفتاب سر می‎زند،

با شوهرت که هنوز لاغر است

صبحانه‎ای سرپایی می‎خوری،

ظرف‎ها را می‎شویی،

بچه‎هایت را دوست داری،

کتاب می‎خوانی.

سینما می‎روی.

نَمی باران هم می‎زند.

در می‎چرخد و باز می‎شود

تُو را نگاه می‎کنی:

چرا همیشه همین اتفاق می‎افتد؟

مگر رمز و رازی هست آن جا؟

در می‎چرخد و بسته می‎شود.

برف می‎بارد،

نفس نفس زنان راهِ پیشِ پایت را باز می‎کنی،

دیگر مثل قدیم راحت نیست.

بچه‎هایت گاهی تلفن می‎زنند.

سقف را باید درست کنی.

خودت را هی مشغول می‎کنی.

بهار سر می‎رسد.

در می‎چرخد و باز می‎شود:

تاریک است آن تُو

کلی پله هست تا پایین.

و خب، چیست که برق می‎زند آن جا؟

آب است؟

در می‎چرخد و بسته می‎شود.

سگ،‌مرده است.

قبلا هم برایت این اتفاق افتاده.

سگی دیگر گرفتی.

هر چند این دفعه نمی‎گیری.

شوهرت کجاست؟

بی‎خیال باغ شدی.

کارش زیاد شده بود.

شب‎ها پتو هست

با این حال، بدخوابی.

در می‎چرخد و باز می‎شود:

آه ای خدای لولاها

خدای سفرهای طولانی!

هنوز ایمانت را حفظ کرده‎ای.

تاریک است آن تُو.

خود را به تاریکی می‎سپاری.

وارد می‎شوی

در می‎چرخد و بسته می‎شود.

….

 صدای مردی که عاشقش بودی شنیدی

صدای مردی که عاشقش بودی شنیدی

که داشت در اتاق بغل با خودش حرف می‎زد.

نمی‎دانست داری گوش می‎دهی.

گوش‎ت را گذاشتی روی دیوار

اما یک کلمه‎اش را هم نفهمیدی،

فقط صدای داد و بیداد می‎آمد

یعنی عصبانی بود؟ فحش می‎داد؟

یا یک جور وصف حال بود 

مثل پانوشت بلند مغلقی پای صفحه‎ی شعری؟

یا نکند سعی می‎کرد چیزی که گم کرده

مثلا کلید ماشینش را

پیدا کند؟

بعد یک دفعه زد زیر آواز

تو هم دست‎پاچه شدی

آخر این اتفاق جدیدی بود

ولی در را باز نکردی، وارد اتاقش نشدی،

او هم همان طور خواند و خواند، با صدای بم و ناکوک،

صدایی یک دانگ و پرپشت و رنگ به رنگ.

برای تو نمی‎خواند، از تو نمی‎خواند

از چیز دیگری شاد بود،

که اصلاً ربطی به تو نداشت،

مرد ناشناسی شده بود، که داشت در اتاقش آواز می‎خواند، تنها.

و تو چرا بعد، آن وقت آن قدر رنجیدی، آن قدر کنجکاو شدی

و آن قدر خوشحال و

آن قدر سبکبال؟

….

ژانویه

عطر ترد نرگس سفید:

ژانویه، و برف سهمگین.

چنان سرد که لوله‎ها نیز یخ می‎زنند.

پله‎های درگاه، لیز و خطرناکند؛

شب، خانه چرق چرق، ترک بر می‎دارد.

به میل خود، می‎آمدی تو و می‎رفتی بیرون

اما این وقت سال، در خانه می‎مانی و

می‎چپی لای پوستین گورکنی‎ت

مشغول به رؤیای آفتاب

به رؤیای گنجشک‎های سر بریده

گربه‎های سیاهی که دیگر آنجا نیستند.

چه می‎شد اگر فقط می‎توانستی راهت را پیدا کنی

از رودخانه گِل‎های سرد

از دل جنگل بی‎آب و خوراک 

و برگردی از میان پنجره‎ی یخ بسته

برگردی از در قفل شده‎ی هوا.

(نقل از کاروان مهر شماره ۲و۳ ـ تابستان ۱۳۹۴ ویژه مارگارت آتوود)