
این عکس من است
چند وقت پیش گرفتهاندَش
اول به نظر
نسخهی چاپیِ بیحالی میآید:
خطوطی محو و شتَکهایی خاکستری
که به خوردِ کاغذ رفتهاند.
بعد، دقیقتر که میشوی،
در گوشهی سمت چپ
چیزی شبیه شاخهای میبینی: بخشی از درختی
( کاجِ کریسمسی یا صنوبری) معلوم میشود
و در سمت راست، بالاتر در نیمه راهِ
آنچه یقین، شیبی ملایم است،
کلبهی گالی پوشِ کوچکی.
در پس زمینه، دریاچهایست،
و آن طرف ترَش، چند تپهی پست.
( عکس را
یک روز بعد از غرق شدنم گرفتهاند.
اکنون در قعر دریاچهام،
وسط عکس،
درست زیر سطح آب.
سخت میشود گفت
که دقیقاً کجایم
یا چقدر بزرگم یا کوچکم:
اثرِ آب
بر نور
شده اعوجاجِ تصویر
اما اگر خوب نگاهش کنی
دستِ آخر
مرا در عکس خواهی دید )
….
در
در میچرخد و باز میشود
تُو را نگاه میکنی.
تاریک است آن تُو
یحتمل فقط عنکبوت است آن جا
چیزی هم نمیخواهی.
میترسی.
در میچرخد و بسته میشود.
ماهِ تمام میتابد،
آبدار و خوشمزهست ماه،
برای خودت کیف میخری؛
رقص هم که میچسبد.
در باز میشود و
تند میچرخد و بسته میشود.
تو اما نمیبینی.
آفتاب سر میزند،
با شوهرت که هنوز لاغر است
صبحانهای سرپایی میخوری،
ظرفها را میشویی،
بچههایت را دوست داری،
کتاب میخوانی.
سینما میروی.
نَمی باران هم میزند.
در میچرخد و باز میشود
تُو را نگاه میکنی:
چرا همیشه همین اتفاق میافتد؟
مگر رمز و رازی هست آن جا؟
در میچرخد و بسته میشود.
برف میبارد،
نفس نفس زنان راهِ پیشِ پایت را باز میکنی،
دیگر مثل قدیم راحت نیست.
بچههایت گاهی تلفن میزنند.
سقف را باید درست کنی.
خودت را هی مشغول میکنی.
بهار سر میرسد.
در میچرخد و باز میشود:
تاریک است آن تُو
کلی پله هست تا پایین.
و خب، چیست که برق میزند آن جا؟
آب است؟
در میچرخد و بسته میشود.
سگ،مرده است.
قبلا هم برایت این اتفاق افتاده.
سگی دیگر گرفتی.
هر چند این دفعه نمیگیری.
شوهرت کجاست؟
بیخیال باغ شدی.
کارش زیاد شده بود.
شبها پتو هست
با این حال، بدخوابی.
در میچرخد و باز میشود:
آه ای خدای لولاها
خدای سفرهای طولانی!
هنوز ایمانت را حفظ کردهای.
تاریک است آن تُو.
خود را به تاریکی میسپاری.
وارد میشوی
در میچرخد و بسته میشود.
….
صدای مردی که عاشقش بودی شنیدی
صدای مردی که عاشقش بودی شنیدی
که داشت در اتاق بغل با خودش حرف میزد.
نمیدانست داری گوش میدهی.
گوشت را گذاشتی روی دیوار
اما یک کلمهاش را هم نفهمیدی،
فقط صدای داد و بیداد میآمد
یعنی عصبانی بود؟ فحش میداد؟
یا یک جور وصف حال بود
مثل پانوشت بلند مغلقی پای صفحهی شعری؟
یا نکند سعی میکرد چیزی که گم کرده
مثلا کلید ماشینش را
پیدا کند؟
بعد یک دفعه زد زیر آواز
تو هم دستپاچه شدی
آخر این اتفاق جدیدی بود
ولی در را باز نکردی، وارد اتاقش نشدی،
او هم همان طور خواند و خواند، با صدای بم و ناکوک،
صدایی یک دانگ و پرپشت و رنگ به رنگ.
برای تو نمیخواند، از تو نمیخواند
از چیز دیگری شاد بود،
که اصلاً ربطی به تو نداشت،
مرد ناشناسی شده بود، که داشت در اتاقش آواز میخواند، تنها.
و تو چرا بعد، آن وقت آن قدر رنجیدی، آن قدر کنجکاو شدی
و آن قدر خوشحال و
آن قدر سبکبال؟
….
ژانویه
عطر ترد نرگس سفید:
ژانویه، و برف سهمگین.
چنان سرد که لولهها نیز یخ میزنند.
پلههای درگاه، لیز و خطرناکند؛
شب، خانه چرق چرق، ترک بر میدارد.
به میل خود، میآمدی تو و میرفتی بیرون
اما این وقت سال، در خانه میمانی و
میچپی لای پوستین گورکنیت
مشغول به رؤیای آفتاب
به رؤیای گنجشکهای سر بریده
گربههای سیاهی که دیگر آنجا نیستند.
چه میشد اگر فقط میتوانستی راهت را پیدا کنی
از رودخانه گِلهای سرد
از دل جنگل بیآب و خوراک
و برگردی از میان پنجرهی یخ بسته
برگردی از در قفل شدهی هوا.
(نقل از کاروان مهر شماره ۲و۳ ـ تابستان ۱۳۹۴ ویژه مارگارت آتوود)