( در رثای سیاوش کسرایی)
استاد رهنورد زریاب دیروز ۲۱ آدر ۱۳۹۹ بر اثر ابتلا به کرونا در کابل درگذشت. از دست رفتن این داستان نویس برجستۀ افعان، و دوستدار بزرگ زبان فارسی ضایعه ای است برای قلمرو زبان فارسی.
مجله کاروان مهر در شماره ۱۱ و ۱۲ خود(آذر ـ دی ۱۳۹۵) مقالهای به قلم او دربارۀ سیاوش کسرایی منتشر کرد و امروز در نبود این استاد گرانقدر بار دیگر آن را بازخوانی میکنیم.
همین دو سه هفته پیش بود که یک دوست ایرانی، از لندن، به من نوشت: امیدوارم من اولین نفر نباشم که خبر تأسف برانگیز درگذشت سیاوش کسرایی را به شما می دهم… در لندن بزرگداشتی برای او گرفته شد که درخور نام او بود…
ابتدا سخت تکان خوردم. و بعد، غصه ی تلخی بر دلم سنگینی کرد و بی اختیار به خودم گفتم:«خوب، کسرایی هم رفت! و فکرم دوید به گذشته ها. و در آن گذشته ها، او را دیدم با لبخندهای نمکین و تا اندازه ای محجوبانه اش و چشم هایی که برق می زدند.
***
در آغاز دهه ی شصت هجری خورشیدی، دو تن از فرهنگیان پرآوازه ی وابسته به جناح چپ ایران به کابل آمدند. یا کم از کم من همین دو نفر را دیدم: به آذین و سیاوش کسرایی.
فکر می کنم که بهار سال شصت یا شصت و یک بود که به آذین به کابل آمد. در ساختمان رادیو ـ تلویزیون دیدمش. شماری از فرهنگیان پایتخت آن جا بودند. نمی دانم چه مناسبتی بود. به آذین را خوب می شناختم ـ از روی ترجمه های رسا و زیبایش.
آن وقت ها که او را دیدم، تازه “مهمان این آقایان” اش در کابل، در میان کتابخوانان، دست به دست می گشت. این نبشته، شرح و گزارش روزهای زندان او بود در زمان شاه. و من که زندان مخوف«پل چرخی» دوره ی هولناک ترهکی ـ امین را دیده بودم، آن روز، باری، به او گفتم:«آقای به آذین، آن زندانی که شما وصف کرده اید، که مثلاً می توانستید از یک بخش زندان به بخش های دیگر برای سخنرانی در باب ادبیات بروید و در ضیافتی ـ هر چند هم نه چندان مجلل ـ شرکت کنید در مقایسه با زندان این آقایانی که ما دیدیم یک گلگشت و گلستان حسابی بوده است!
به آذین خندید و گفت:«اینها که آقایان نبودند؛ اصلاً آدمی نبوده اند!»
دانستم که«رفقا»ی جناح چپ پرچم گوش هایش را خوب باز کرده اند که چنین پاسخی آماده داشته باشد.
دیگر به آذین را ندیدم تا این که «گواهی چشم و گوش»اش را خواندم که گزارش همین سفرش به کشورمان بود. و دریافتم که بسیاری از قضایا را درست درنیافته است. و انتظار هم نمیتوان داشت ه کسی در یک مسافرت چند روزه همه قضایای یک کشور را درست دریابد ـ حتی اگر به آذین هم باشد ـ به ویژه این که دور و برش را هم «رفقا» گرفته باشند؛ با آن همه مصلحت اندیشی ها و تنگ نظری های سیاسی شان. حتی درباره ی لقب «شاه دو شمشیره» ـ که زیارتگاهی است در کابل و خیلی هم معروف و مسجدی هم به همین نام در کنارش ـ به او معلومات نادرست داده بودند. فکر می کنم گفته بودند که «شاه دو شمشیرهم از القابی است که مردم به امیرالمؤمنین علی داده بودند و او ـ به آذین ـ از این لقب خوشش آمده بود.
و اما کسرایی: او را چندین بار دیدم. سال های درازی می شد که با نامش آشنا بودم ـ از روزهایی که شاگرد مکتب بودم ـ و اما، در دهه ی چهل که جنبش های سیاسی و دانشجویی در کشورمان اوج گرفتند، و در آن بحبوحه ی بحث ها و جدل ها و تکفیرها و در گیرودار آن همه واژه پرانی ها که از در و دیوار کلمه های امپریالیزم و ببرکاغذی و استثمار و جنگ طبقاتی و کارگر و دهقان و مبارزه و نیروهای تولیدی و تعهد و التزام و «مادر[۱]» و «برمی گردیم گل نسرین بچینیم»[۲] و«پولاد چگونه آبدیده می شود»[۳] و … می بارید، نام سیاوش کسرایی و «آرش کمانگیر» اش هم بسیار شنیده می ذشد. بعد از فروکش شدن آن سر و صداها، سال ها همین طور گذشتند تا سرانجام«مرحله ی نوین و تکامل انقلاب ظفرنمون و برگشت ناپذیر ثور» فرا رسید. و در همین مرحله بود که برای نخستین بار سیاوش کسرایی را دیدم.
سال شصت و دو یا شصت و سه بود. درست به خاطر ندارم ـ یک روز به من خبر دادند که برای دیدار با کسرایی به تالار هتل آریانا بروم. و رفتم، عصر روز بود. شماری از فرهنگیان ـ و غالباً جوان ـ گرد آمده بودند؛ و کادرهای بخش تبلیغ و فرهنگ حزب هم. و کسرایی هم آمد که بر صدر مجلس جایش دادند. چشم های درخشنده داشت. لبخندهایی نمکین و مقداری هم محجوبانه، تحویل مان داد که خیلی بهش می آمد. و سخن گفت. بسیار سر حال معلوم می شد. با دلزنده گی و نشاط گپ میزد. سیمای نجیبانه و جذابی داشت که بر بیننده اثری نیک و خوش آیندی برجای می گذاشت.
همهگان ـ به ویژه اعضای حزب ـ خیلی حرمتش می داشتند و با تسلیم و رضای کامل به سخنانش گوش می دادند و سرمی جنباندند و کیف می کردند.
در حدود یک و نیم، دو ساعتی صحبت کرد: از همه جا و همه چیز، به ویژه از هنر و ادبیات، از رابطۀ ادبیات با مردم و از تعهد شاعر و نویسنده. و از این که چگونه در آغازین روزهای انقلاب ایران، مردم در تهران، در خیابان ها دسته جمعی شعر می ساختند که چندتای آنها را هم خواند ـ و منظورش هم همان شعارهای خیابانی بود ـ و باز هم گفت که چگونه در دوران شاه، مقامات با ارائه ابتذال و پوچی ـ عملاً و به نام هنر ـ مردم را فریب می دادند و مسحور و تخدیر می کردند. مثلاً بکت و یونسکو و «جیغ بنفش» و نمایش های هنری جشن دو هزار و پنج صدمین سالگرد تأسیس شهنشاهی و چیزهای دیگری از این مقوله. و حتی چگونگی پیدایی واژه ی «سبوتاژ» را در زبان فرانسه هم شرح داد.
خلاصه که از خیلی چیزها سخن آورد و در پایان قرار شد که دیگران هم گپ بزنند و اگر پرسشی داشته باشند مطرح کنند. تنی چند چیزهایی گفتند و من هم که خودم را به آن مطبوعات مورد نکوهش کسرایی خیلی مدیون و بدهکار می دانستم، نشد که خاموش بمانم و اجازت خواستم و گفتم که جناب کسرایی موافق هستم که در آن زمان، آزادی مطبوعات و آزادی بیان ـ آن چنان که آرمان روشنفکر است ـ در ایران وجود نداشت و در این نکته نیز با ایشان همنوا هستم که پدیده های مبتذل و بازاری فراوان بودند و بازارشان هم رونقی تمام داشت؛ ولی با همه این ها، این واقعیت را هم نمی توانم نادیده بگیرم که در آن سال ها، خیلی از آثار و نمودهای با ارزش و والا هم عرضه شدند. مثلاً اگر بکت و یونسکو بودند ـ که فکر می کنم باید هم می بودند ـ برشت و گورکی و رومن رولان و آراگون و سیدار سنگور و جک لندن و کارل پاپر و سارتر و مارکوزه و دیگران هم بودند. و از سوی دیگر، در آن دوره، انبوهی از آثار کلاسیک زبان فارسی تصحیح، تحشیه و چاپ شدند و در دسترس مردم قرار گرفتند. و همچنان،انبوهی از کلاسیک های جهان ترجمه و چاپ شدند. از دانته و سروانتس گرفته تا پوشکین و گنچاروف. و این را هم افزودم که در مورد سرودن دسته جمعی شعر هم، چندان با جناب کسرایی موافق نیستم و فکر می کنم که تنها پدیده های ادبی فولکلوری کار گروهی مردم به شمار می روند. آن هم نه بدین گونه که مردم گرد هم نشسته باشند و گفته باشند:«یاالله، بیایید که شعر بگوییم یا افسانه ای بپردازیم!» برعکس، مردم در روند سدهها و ناآگاهانه، در آفرینش پدیده های فولکلوری سهم گرفته اند.
و از این مقوله ها سخنان دیگری هم گفتم که البته آن کادرهای حزبی را چندان خوش نیامد و هی با نگاههای منکر به سویم می دیدند ـ به ویژه که کسرایی را به جای«رفیق»، «جناب» خطاب کرده بودم ـ و انتظار داشتند که کسرایی پاسخ کوبنده و دندان شکنی به من بدهد که برخلاف تصور ایشان ـ و برخلاف انتظار خودم نیز ـ دیدم که کسرایی مقدار بیشتری از آن لبخندهای نمکین و تا اندازه ای هم محجوبانها ش را تحویل داد و گفت:« شما درست می فرمایید…» و سخنانم را تأیید کرد و توضیح داد که پهلوی دیگر قضیه، تقریباً همان چیزهایی بوده است که من گفته بودم. و پس از آن ـ برای لحظاتی ـ مجلس مبدل شد به نوعی گفت و شنود میان کسرایی و من. و در اخیر هم صحبت های بسیار نشان داد و این که به امید دیدار مجدد و چیزهای دیگر. محفل به پایان رسید و همه گان رفتند پی کارهای خودشان.
***
و چند روز بعد، یکی از اعضای حزب ـ که فکر می کنم ریاست رادیو افغانستان را هم داشت ـ تیلفون زد و گفت که سیاوش کسرایی آرزو دارد شما را ببیند[۴]. و من گفتم که خیلی خوب است. و قرار شد که شب بیایند خانهی ما. و آمدند هم. کسرایی همان طور شاد و دل زنده و با همان اثر مطبوع و خوشایند بر بیننده. از هر دری صحبت کردیم،و کسرایی از گذشته های ادبیات فارسی گپ زد.
وقت صرف غذا که شد، من گفتم:«جناب کسرایی، ما اتاق غذاخوری نداریم و میزش را هم. همین جا، روی زمین، غذا می خوریم!» شاد و خندان گفت:«چه عیبی دارد؟… توی ایران هم همین جوری غذا می خورند!»
روی زمین سفره گستردیم و نشستیم. و به راستی هم بی ساخت و بی تکلف بود. به یادا دارم که آن شب، در حین نان خوردن، از «سنگ صبور» صاق چوبک ستایشی کرد که می شناختم؛ اما نخوانده بودم. وعده کرد که از «رفقا» می گیرد به امانت و می آورد. و آورد هم؛ چند روز بعد.
آن شب، هی گپ می زد. از این جا و از آن جا و از همه چیز و همه کس. شاد بود و می خندید. گاهی هم مثل کودکان ذوق زده می شد. شب خوش و خوبی بود.
***
پس از آن، چند بار دیگر هم به خانه ی ما آمد. غالباً هم سرزده و بی خبر. نان شب را که می خوردیم، برمی خاست و می رفت؛ زیرا از ساعت ده شب بر گشت و گذار قیود وضع می شد. البته اگر او می خواست، می توانست به مقامات حزبی بگوید و آنان محافظی را با نام شب در اختیارش می گذاشتند؛ ولی او این کار را نمی کرد و پیش از ساعت ده منزل ما را ترک می گفت.
***
یک بار هم، در سالون کوچک گردهمایی های اتحادیه ی نویسندگان در محفلی شرکت می کرد. فکر می کنم که آن روز، اتحادیه پنجاهمین سالگرد تولد دکتر مجاور احمد زیار ـ زبانشناس و شاعر زبان پشتو ـ را تجلیل می کرد. آن روز هم، کسرایی سخنانی گفت. او از یک رهگذر، محفل را ستود و گفت که لازم است آدم های شایسته، تجلیل و تبحیل بشوند؛ اما، از رهگذر دیگری، انتقاد کرد و گفت که حاضران این محفل، همه دکتر زیار را می شناسند؛ پس بهتر می بود اگر مردم در این محفل راه می یافتنند. یا این محفل در میان مردم برگزار می شد تا آنان دکتر زیار را بشناسند . از کارها و اندیشه هایش آگاهی یابند.
***
نمی فهمیدم که برای چه کاری به کابل آمده است و کجا زندگی می کند. خودش هم در این مورد چیزی نمی گفت. از آن اعضای حزب هم که همراهش می بودند، چیزی نمی پرسیدم؛ چون که یقین داشتم چیز مهمی نمی دانند. ولی اگر من می پرسیدم، چنان نشان می دادند که می دانند؛ اما صلاح نمی بینند چیزی بگویند. که این خودش آدم را حسابی عصبانی می ساخت. گذشته از این، آن روزها، از چپ های ایران در کابل زیاد بودند.
و پسانترها، همان طور که بیخبر و ناگهانی آمده بود، بی خبر و ناگهانی هم کابل را ترک گفت و رفت. و ندانستم که به کجا رفت.
***
چند سالی سپری شد. فکر می کنم که سال ۱۳۶۵ یا ۱۳۶۶ هجری خورشیدی بود. در آن سال، با چند تن از خامه زنان کشور، به دعوت اتحادیه ی نویسندگان اتحاد شوروی، به مسکو رفتم. در هتل «اوکرایین» جای مان دادند. کاوون طوفانی ـ سخنور زبان پشتو و عضو برجسته ی حزب ـ هم با ما بود. او در گذشته ها یک بار با کسرایی به خانه ی ما آمده بود.
کاوون یک روز به من گفت:«فردا شب کسرایی را می بینیم!» با شگفتی پرسیدم:«کسرایی در مسکو است؟»گفت:«ها، من و شما و اکرم عثمان می رویم به خانهاش.»
و شب دیگر رفتیم. با گرمی و صمیمیت پذیرایی مان کرد. همان لبخندها و همان سیمای خوشایند و مطبوع را داشت. فکر می کنم که خانم ژاله هم بود. کسرایی خوان رنگینی فراهم کرده بود.
در آن زمان، میخائیل گرباچف اصلاحاتش گل کرده بود و همه گان از «بازسازی»[۵] و «علنی گری»[۶] سخن می گفتند. مدتی از کابل و از دوستان آن جا گپ زدیم. بعد هم رفتیم سر اوضاع و احوال اتحاد شوروی و قضایای دیگر.
در آن روزها، گرباچف گونه ای از «خشکسالی» در مسکو آورده بود. کسرایی با نوعی پوزش گفت:«بچهها را به هر سو فرستادم، فقط همین دو شیشه ودکا را پیدا کردند… خیلی متأسفم!»
آن شب کسرایی را تا اندازه ای سرخورده مأیوس یافتم. از آن نشاط و دلزندگی کابل، اثر چندانی در او ندیدم. میگفت:« این جا همه چیز دگرگون شده است.من خودم شنیدم که گرباچف به ریگان، رئیس جمهور امریکا می گفت:«توریش ریگان»، یعنی رفیق ریگان.. خوب، که چی؟!»
از آن شب، این سخن کسرایی هم خوب به یادم مانده است که گفت:«به شما توصیه می کنم که تاریخ تان را مرور کنید. ما هم باید تاریخ مان را مرور بکنیم. همه چیز را باید از نو بررسی کرد. آری همه چیز را و از نو!»
احساس کردم که دلش سخت در هوای ایران پر می زند. یکی دو بار متوجه شدم که وقتی از ایران صحبت می کرد، بغض خفیفی در گلویش می پیچد و او می کوشید آن را پنهان کند. و سرانجام هم، پاک و پوست کنده گفت:«من فقط آرزوی روزی را دارم که امام عفو عمومی اعلام کند و من برگردم به آن جا، به ایران!»
من خیلی متأسف هستیم که در آن هنگام، در آن شب، غصه ی بزرگ او را درست درک نکردم. و حالا که خود به درد او ـ درد غربت ـ گرفتار شده ام، می دانم که او چه می کشید. هر چند غصه و رنج او یک سر دیگر هم داشت. او به چشم سر می دید که کاخ آرمان های دیرینه اش ـ دژ سوسالیزم ـ آرام آرام فرو می ریزد و از هم می پاشد.
شب خوب و دلنشینی داشتیم.
فردای آن شب ما رفتیم به جمهوری مولداویا، و پس از آن هم برگشتیم به کابل. دیگر از کسرایی خبری نشنیدم.
***
زمستان سال ۱۳۷۲ فرا رسید. در آن زمستان، من باز هم در مسکو بودم. روزی، شاعر معروف ما، بارق شفیعی ـ و هم دبستان کسرایی در اندیشه و جهانبینی ـ از کسرایی یادی کرد و گفت که او هنوز در مسکو است.
شمارهی تیلفونش را گرفتم و شب بهش تیلفون زدم. خودش گوشی را برداشت. خوشحال شد. کمی گپ زدیم و وعده داد که به من تیلفون کند و ترتیبی بدهد که همدیگر را ببینیم.
دو سه روز بعد، تیلفون کرد و گفت که به خانه اش برویم. نشانی منزلش را گرفتم. فکر می کنم همان خانهای بود که یک بار دیگر هم رفته بودم، واقع در «فرونزه اسکایا.»
دیر بود که آن جا رسیدم. کمی اشتباه کردم. از جلو دروازه ی ساختمانی گذشته بودم که شنیدم کسی صدایم می کند. خودش بود. سیاوش کسرایی! فکر می کنم پشت شیشه ی پنجره انتظارم را می کشید. وقتی دیده بود از برابر دروازه ی ساختمانی که خانه ی او بود، گذشته ام، با عجله پایین آمده بود. برگشتم.
برگشتم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و روبوسی. و رفتیم بالا به خانه اش. همسرش هم بود ـ فکر می کنم مهری صدایش می کرد ـ سه نفر بودیم.
این بار، کسرایی را بسیار شکسته یافتم. شاید من هم در نظر او شکسته آمده بودم. جسماً و روحاً شکسته شده بود. اصلاً آدمی در یک مرحله ی زندگی، زود شکسته می شود. به خصوص اگر غصه و درد هم بخورد. او بیمار بود. مثل این که بیماری اش جدی هم بود. خوب می دید که دیگر از آن کاخ آرمان هایش ـ از دژ استوار سوسیالیزم ـ چیزی باقی نمانده است. این کاخ با خاک برابر شده بود و تندباد تاریخ، گرد و خاکش را می برد. هیهات… چه رنجی!
باز هم، صمیمی بود و گرم. با اثری از همان لبخندهایش. پرسیدم که چه کارهای تازه ای دارد. از منظومه ی طویل و ناتمامی صحبت کرد که قرار بود تمامش کن. فکر می کنم امیدوار بود که چیز خوبی از آب برخواهد آمد. بخشی از آن را برایم خواند و بعد، از کارهای من پرسید. گفتم که چه طرح هایی در سر دارم.
نمی دانم او آن منظومه را تمام کرد یا نی.[۷] من که هیچ یک از آن طرح هایی را که به او گفته بودم، عملی نکرده ام. آن شب، یک بار دیگر دریافتم که دلش در هوای ایران سخت می تپد. و سخت تر از آن دفعه ی پیش.
آن شب ـ و نمی دانم چرا ـ با گستاخی به او گفتم که کمونیست ها دروغگو هستند و من هرگز جوی از صداقت در آنان ندیده ام. و دیدم که همسرش، مهری، بی درنگ سخنم را تأیید کرد. فکر می کنم که کسرایی کمی رنجید. مطمئن نیستم.
دفتری از سروده های شاعر خودمان ـ بیرنگ کوهدامنی ـ را برایش برده بودم. چند روز بعد، در تیلفون، عقیده اش را در باب شعرهای آن دفتر پرسیدم. گفت:«بهترینش همان غزلی است که شاعر به شما اهداء کرده است! فکر کردم تعارف می کند تا دل مرا خوش ساخته باشد. پسانترها، دریافتم که تعارف نبود. آن غزل، در واقع، می توانست وصف الحال خود او باشد:
… چه شکنجه ی است غربت،چه بلای سخت هجرت
که صلیب مرگ خود را، بکشیم به شانه ی خود
چه حدیث تلخ باشد، چه غم بزرگ غربت
چه کنم که ره ندارم، به درون خانه خود
دل من به باغ سوزد، به جوانه های سبزش
که به گوش باد گوید، همه شب فسانه ی خود
چه شگفت روزی گاری، که پرنده کوچ کرده
به هوا به باد داده، خس و خار و لانه ی خود…
***
و همان زمستان، من مسکو را ترک گفتم. چه می دانستم که این آخرین دیدار با کسرایی خواهد بود؛ ولی حکم قضاء چنین رفته بود. او در «وین» از جهان رفته است. و دقیقاً نمی دانم چه وقت. اما من همین دو سه هفته پیش خبرش را شنیدم.
خوب، که کسرایی هم رفت. آن چشم هایی که میدرخشیدند. آن لبخندهای نمکین و مقداری هم محجوبانه. آن زنده دلی و نشاطی که در کابل دیده بودم. بعد هم، آن یأس و آن سرخوردگی، و رنج تنهایی، و غصه ی عظیم غربت. و این رفتن، چه رفتنی! بدون «کمان کهکشان در دست…» و با دست خالی. اما، با دل پر، پر از غصه و نامرادی و با این امید و تصمیم که «همه چیز را باید از نو بررسی کرد…» که نمی دانم کرد یا نی. و اگر کرد، به چه نتیجه ای رسید.
و من، حالا چه می توانم کرد؟ هیچ… هیچ، جز این که شمعی بیفروزم به یاد او در شبستان خاطره هایم.
[۱] -منظور رمان «مادر» نوشته ماکسیم گورکی است.
[۲]-رمانی از ژان لافیت
[۳]– اثری از نیکلای استروفسکی
[۴] -منظور محمداکبر کرگر استو
[۵] -Perestroika
[۶] Glastnost
[۷] – چند سال پسانتر، در «یادماندهها»ی نصرتالله نوح ـ که در ماهنامه «پژواک» در امریکا نشر میشد ـ خواندم که این منظومه، با نام «مهرهی سرخ»، سه ماه پیش از مرگ کسرایی؛ در اتریش به چاپ رسیده بود.
کسرایی به نصرتالله نوح گفته بود:«در واقع مهره سرخ منظومهی شکست و وصیتنامهی سیاسی من است….»
نوح، در تابستان سال ۱۳۷۳، یعنی تقریباً یک و نیم سال پس از دیدار ن با کسرایی، او را در مسکو دیده بود و کسرایی، بخشهایی از منظومهاش را برای او و همسفرش ـ محمود سپند ـ هم خوانده بود.