شمعی در شبستانی/رهنورد زریاب

22 آذر 1399

( در رثای سیاوش کسرایی)

رهنورد رزیاب

استاد رهنورد زریاب دیروز ۲۱ آدر ۱۳۹۹ بر اثر ابتلا به کرونا در کابل درگذشت. از دست رفتن این داستان ‎نویس برجستۀ افعان، و دوستدار بزرگ زبان فارسی ضایعه‏ ای است برای قلمرو زبان فارسی.

مجله کاروان مهر در شماره ۱۱ و ۱۲ خود(آذر ـ دی ۱۳۹۵) مقاله‎ای به قلم او دربارۀ سیاوش کسرایی منتشر کرد و امروز در نبود این استاد گرانقدر بار دیگر آن را بازخوانی می‎کنیم.

همین دو سه هفته پیش بود که یک دوست ایرانی، از لندن، به من نوشت: امیدوارم من اولین نفر نباشم که خبر تأسف‎ برانگیز درگذشت سیاوش کسرایی را به شما می ‎دهم… در لندن بزرگداشتی برای او گرفته شد که درخور نام او بود…

ابتدا سخت تکان خوردم. و بعد، غصه‎ ی تلخی بر دلم سنگینی کرد و بی‎ اختیار به خودم گفتم:«خوب، کسرایی هم رفت! و فکرم دوید به گذشته ‎ها. و در آن گذشته ‎ها، او را دیدم با لبخندهای نمکین و تا اندازه ‎‎ای محجوبانه‎ اش و چشم‎ هایی که برق می ‎زدند.

***

در آغاز دهه‎ ی شصت هجری خورشیدی، دو تن از فرهنگیان پرآوازه ‎ی وابسته به جناح چپ ایران به کابل آمدند. یا کم از کم من همین دو نفر را دیدم: به آذین و سیاوش کسرایی.

فکر می‎ کنم که بهار سال شصت یا شصت و یک بود که به آذین به کابل آمد. در ساختمان رادیو ـ تلویزیون دیدمش. شماری از فرهنگیان پایتخت آن جا بودند. نمی‎ دانم چه مناسبتی بود. به آذین را خوب می ‎شناختم ـ از روی ترجمه‎ های رسا و زیبایش.

آن وقت ‎ها که او را دیدم، تازه “مهمان این آقایان” اش در کابل، در میان کتابخوانان، دست به دست می ‎گشت. این نبشته، شرح و گزارش روزهای زندان او بود در زمان شاه. و من که زندان مخوف«پل چرخی» دوره‎ ی هولناک تره‎کی ـ امین را دیده بودم، آن روز، باری، به او گفتم:«آقای به ‎آذین، آن زندانی که شما وصف کرده‎ اید، که مثلاً می‎ توانستید از یک بخش زندان به بخش‎ های دیگر برای سخنرانی در باب ادبیات بروید و در ضیافتی ـ هر چند هم نه چندان مجلل ـ شرکت کنید در مقایسه با زندان این آقایانی که ما دیدیم یک گلگشت و گلستان حسابی بوده است!

م.ا.به آذین

به آذین خندید و گفت:«این‎ها که آقایان نبودند؛ اصلاً آدمی نبوده ‎اند!»

دانستم که«رفقا»ی جناح چپ پرچم گوش‎ هایش را خوب باز کرده ‎اند که چنین پاسخی آماده داشته باشد.

دیگر به آذین را ندیدم تا این که «گواهی چشم و گوش»اش را خواندم که گزارش همین سفرش به کشورمان بود. و دریافتم که بسیاری از قضایا را درست درنیافته است. و انتظار هم نمی‎توان داشت ه کسی در یک مسافرت چند روزه همه قضایای یک کشور را درست دریابد ـ حتی اگر به آذین هم باشد ـ به ویژه این که دور و برش را هم «رفقا» گرفته باشند؛ با آن همه مصلحت ‎اندیشی‎ ها و تنگ ‎نظری‎ های سیاسی ‎شان. حتی درباره‎ ی لقب «شاه دو شمشیره» ـ که زیارتگاهی است در کابل و خیلی هم معروف و مسجدی هم به همین نام در کنارش ـ به او معلومات نادرست داده بودند. فکر می کنم گفته بودند که «شاه دو شمشیرهم از القابی است که مردم به امیرالمؤمنین علی داده بودند و او ـ به آذین ـ از این لقب خوشش آمده بود.

سیاوش کسرایی

و اما کسرایی: او را چندین بار دیدم. سال‎ های درازی می ‎شد که با نامش آشنا بودم ـ از روزهایی که شاگرد مکتب بودم ـ و اما، در دهه ‎ی چهل که جنبش‎ های سیاسی و دانشجویی در کشورمان اوج گرفتند، و در آن بحبوحه ‎ی بحث ‎ها و جدل‎ ها و تکفیرها و در گیرودار آن همه واژه‎ پرانی‎ ها که از در و دیوار کلمه ‎های امپریالیزم و ببرکاغذی و استثمار و جنگ طبقاتی و کارگر و دهقان و مبارزه و نیروهای تولیدی و تعهد و التزام و «مادر[۱]» و «برمی ‎گردیم گل نسرین بچینیم»[۲] و«پولاد چگونه آبدیده می‎ شود»[۳] و … می‎ بارید، نام سیاوش کسرایی و «آرش کمانگیر» اش هم بسیار شنیده می ذ‎شد. بعد از فروکش شدن آن سر و صداها، سال ‎ها همین طور گذشتند تا سرانجام«مرحله ‎ی نوین و تکامل انقلاب ظفرنمون و برگشت ‎ناپذیر ثور» فرا رسید. و در همین مرحله بود که برای نخستین بار سیاوش کسرایی را دیدم.

سال شصت و دو یا شصت و سه بود. درست به خاطر ندارم ـ یک روز به من خبر دادند که برای دیدار با کسرایی به تالار هتل آریانا بروم. و رفتم، عصر روز بود. شماری از فرهنگیان ـ و غالباً جوان ـ گرد آمده بودند؛ و کادرهای بخش تبلیغ و فرهنگ حزب هم. و کسرایی هم آمد که بر صدر مجلس جایش دادند. چشم ‎های درخشنده داشت. لبخندهایی نمکین و مقداری هم محجوبانه، تحویل ‎مان داد که خیلی بهش می ‎آمد. و سخن گفت. بسیار سر حال معلوم می ‎شد. با دلزنده‎ گی و نشاط گپ می‎زد. سیمای نجیبانه و جذابی داشت که بر بیننده اثری نیک و خوش‌‎ آیندی برجای می‎ گذاشت.

همه‎گان ـ به ویژه اعضای حزب ـ خیلی حرمتش می ‎داشتند و با تسلیم و رضای کامل به سخنانش گوش می ‎دادند و سرمی‎ جنباندند و کیف می‎ کردند.

در حدود یک و نیم، دو ساعتی صحبت کرد: از همه جا و همه چیز، به ویژه از هنر و ادبیات، از رابطۀ ادبیات با مردم و از تعهد شاعر و نویسنده. و از این که چگونه در آغازین روزهای انقلاب ایران، مردم در تهران، در خیابان‎ ها دسته جمعی شعر می ‎ساختند که چندتای آن‎ها را هم خواند ـ  و منظورش هم همان شعارهای خیابانی بود ـ و باز هم گفت که چگونه در دوران شاه، مقامات با ارائه ابتذال و پوچی ـ عملاً و به نام هنر ـ مردم را فریب می ‎دادند و مسحور و تخدیر می‎ کردند. مثلاً بکت و یونسکو و «جیغ بنفش» و نمایش‎ های هنری جشن دو هزار و پنج صدمین سالگرد تأسیس شهنشاهی و چیزهای دیگری از این مقوله. و حتی چگونگی پیدایی واژه ‎ی «سبوتاژ» را در زبان فرانسه هم شرح داد.

خلاصه که از خیلی چیزها سخن آورد و در پایان قرار شد که دیگران هم گپ بزنند و اگر پرسشی داشته باشند مطرح کنند. تنی چند چیزهایی گفتند و من هم که خودم را به آن مطبوعات مورد نکوهش کسرایی خیلی مدیون و بدهکار می ‎دانستم، نشد که خاموش بمانم  و اجازت خواستم و گفتم که جناب کسرایی موافق هستم که در آن زمان، آزادی مطبوعات و آزادی بیان ـ آن چنان که آرمان روشنفکر است ـ در ایران وجود نداشت و در این نکته نیز با ایشان همنوا هستم که پدیده‎ های مبتذل و بازاری فراوان بودند و بازارشان هم رونقی تمام داشت؛ ولی با همه این ها، این واقعیت را هم نمی ‎توانم نادیده بگیرم که در آن سال‎ ها، خیلی از آثار و نمودهای با ارزش و والا هم عرضه شدند. مثلاً اگر بکت و یونسکو بودند ـ که فکر می ‎کنم باید هم می ‎بودند ـ برشت و گورکی و رومن رولان و آراگون و سیدار سنگور و جک لندن و کارل پاپر و سارتر و مارکوزه و دیگران هم بودند. و از سوی دیگر، در آن دوره، انبوهی از آثار کلاسیک زبان فارسی تصحیح، تحشیه و چاپ شدند و در دسترس مردم قرار گرفتند. و همچنان،انبوهی از کلاسیک ‎های جهان ترجمه و چاپ شدند. از دانته و سروانتس گرفته تا پوشکین و گنچاروف. و این را هم افزودم که در مورد سرودن دسته جمعی شعر هم، چندان با جناب کسرایی موافق نیستم و فکر می‎ کنم که تنها پدیده‎ های ادبی فولکلوری کار گروهی مردم به شمار می ‎روند. آن هم نه بدین گونه که مردم گرد هم نشسته باشند و گفته باشند:«یاالله، بیایید که شعر بگوییم یا افسانه ‎ای بپردازیم!» برعکس، مردم در روند سده‎ها و ناآگاهانه، در آفرینش پدیده ‎های فولکلوری سهم گرفته ‎اند.

و از این مقوله‎ ها سخنان دیگری هم گفتم که البته آن کادرهای حزبی را چندان خوش نیامد و هی با نگاه‎های منکر به سویم می ‎دیدند ـ به ویژه که کسرایی را به جای«رفیق»، «جناب» خطاب کرده بودم ـ و انتظار داشتند که کسرایی پاسخ کوبنده و دندان‎ شکنی به من بدهد که برخلاف تصور ایشان ـ و برخلاف انتظار خودم نیز ـ دیدم که کسرایی مقدار بیشتری از آن لبخند‎های نمکین و تا اندازه‎ ای هم محجوبانه‎ا ش را تحویل داد و گفت:« شما درست می‎ فرمایید…» و سخنانم را تأیید کرد و توضیح داد که پهلوی دیگر قضیه، تقریباً همان چیزهایی بوده است که من گفته بودم. و پس از آن ـ برای لحظاتی ـ مجلس مبدل شد به نوعی گفت و شنود میان کسرایی و من. و در اخیر هم صحبت‎ های بسیار نشان داد و این که به امید دیدار مجدد و چیزهای دیگر. محفل به پایان رسید و همه‎ گان رفتند پی کارهای خودشان.

***

سیاوش کسرایی

و چند روز بعد، یکی از اعضای حزب ـ که فکر می ‎کنم ریاست رادیو افغانستان را هم داشت ـ تیلفون زد و گفت که سیاوش کسرایی آرزو دارد شما را ببیند[۴]. و من گفتم که خیلی خوب است. و قرار شد که شب بیایند خانه‎ی ما. و آمدند هم. کسرایی همان طور شاد و دل زنده و با همان اثر مطبوع و خوشایند بر بیننده. از هر دری صحبت کردیم،و کسرایی از گذشته ‎های ادبیات فارسی گپ زد.

وقت صرف غذا که شد، من گفتم:«جناب کسرایی، ما اتاق غذاخوری نداریم و میزش را هم. همین جا، روی زمین، غذا می‎ خوریم!» شاد و خندان گفت:«چه عیبی دارد؟… توی ایران هم همین جوری غذا می ‎خورند!»

روی زمین سفره گستردیم و نشستیم. و به راستی هم بی ‎ساخت و بی ‎تکلف بود. به یادا دارم که آن شب، در حین نان خوردن، از «سنگ صبور» صاق چوبک ستایشی کرد که می‎ شناختم؛ اما نخوانده بودم. وعده کرد که از «رفقا» می ‎گیرد به امانت و می ‎آورد. و آورد هم؛ چند روز بعد.

آن شب، هی گپ می‎ زد. از این جا و از آن جا و از همه چیز و همه کس. شاد بود و می‎ خندید. گاهی هم مثل کودکان ذوق ‎زده می ‎شد. شب خوش و خوبی بود.

***

پس از آن، چند بار دیگر هم به خانه‎ ی ما آمد. غالباً هم سرزده و بی ‎خبر. نان شب را که می ‎خوردیم، برمی ‎خاست و می‎ رفت؛ زیرا از ساعت ده شب بر گشت و گذار قیود وضع می ‎شد. البته اگر او می ‎خواست، می‎ توانست به مقامات حزبی بگوید و آنان محافظی را با نام شب در اختیارش می‎ گذاشتند؛ ولی او این کار را نمی‎ کرد و پیش از ساعت ده منزل ما را ترک می ‎گفت.

***

یک بار هم، در سالون کوچک گردهمایی ‎های اتحادیه ‎ی نویسندگان در محفلی شرکت می ‎کرد. فکر می ‎کنم که آن روز، اتحادیه پنجاهمین سالگرد تولد دکتر مجاور احمد زیار ـ زبانشناس و شاعر زبان پشتو ـ را تجلیل می‎ کرد. آن روز هم، کسرایی سخنانی گفت. او از یک رهگذر، محفل را ستود و گفت که لازم است آدم‎ های شایسته، تجلیل و تبحیل بشوند؛ اما، از رهگذر دیگری، انتقاد کرد و گفت که حاضران این محفل، همه دکتر زیار را می ‎شناسند؛ پس بهتر می ‎بود اگر مردم در این محفل راه می ‎یافتنند. یا این محفل در میان مردم برگزار می ‎شد تا آنان دکتر زیار را بشناسند . از کارها و اندیشه‎ هایش آگاهی یابند.

***

نمی ‎فهمیدم که برای چه کاری به کابل آمده است و کجا زندگی می ‎کند. خودش هم در این مورد چیزی نمی ‎گفت. از آن اعضای حزب هم که همراهش می ‎بودند، چیزی نمی ‎پرسیدم؛ چون که یقین داشتم چیز مهمی نمی ‎دانند. ولی اگر من می ‎پرسیدم، چنان نشان می ‎دادند که می ‎دانند؛ اما صلاح نمی‎ بینند چیزی بگویند. که این خودش آدم را حسابی عصبانی می‎ ساخت. گذشته از این، آن روزها، از چپ‎ های ایران در کابل زیاد بودند.

و پسانترها، همان طور که بی‎خبر و ناگهانی آمده بود، بی‎ خبر و ناگهانی هم کابل را ترک گفت و رفت. و ندانستم که به کجا رفت.

***

چند سالی سپری شد. فکر می ‎کنم که سال ۱۳۶۵ یا ۱۳۶۶ هجری خورشیدی بود. در آن سال، با چند تن از خامه ‎زنان کشور، به دعوت اتحادیه ‎ی نویسندگان اتحاد شوروی، به مسکو رفتم. در هتل «اوکرایین» جای‎ مان دادند. کاوون طوفانی ـ سخنور زبان پشتو و عضو برجسته‎ ی حزب ـ هم با ما بود. او در گذشته‎ ها یک بار با کسرایی به خانه‎ ی ما آمده بود.

کاوون یک روز به من گفت:«فردا شب کسرایی را می ‎بینیم!» با شگفتی پرسیدم:«کسرایی در مسکو است؟»گفت:«ها، من و شما و اکرم عثمان می ‎رویم به خانه‎اش.»

سیاوش کسرایی در کنار همسرش، مهری نوذری

و شب دیگر رفتیم. با گرمی و صمیمیت پذیرایی‎ مان کرد. همان لبخندها و همان سیمای خوشایند و مطبوع را داشت. فکر می ‎کنم که خانم ژاله هم بود. کسرایی خوان رنگینی فراهم کرده بود.

در آن زمان، میخائیل گرباچف اصلاحاتش گل کرده بود و همه ‎گان از «بازسازی»[۵] و «علنی‎ گری»[۶] سخن می ‎گفتند. مدتی از کابل و از دوستان آن جا گپ زدیم. بعد هم رفتیم سر اوضاع و احوال اتحاد شوروی و قضایای دیگر.

در آن روزها، گرباچف گونه‎ ای از «خشک‌سالی» در مسکو آورده بود. کسرایی با نوعی پوزش گفت:«بچه‎ها را به هر سو فرستادم، فقط همین دو شیشه ودکا را پیدا کردند… خیلی متأسفم!»

آن شب کسرایی را تا اندازه‎ ای سرخورده  مأیوس یافتم. از آن نشاط و دلزندگی کابل، اثر چندانی در او ندیدم. می‎گفت:« این جا همه چیز دگرگون شده است.من خودم شنیدم که گرباچف به ریگان، رئیس جمهور امریکا می‎ گفت:«توریش ریگان»، یعنی رفیق ریگان.. خوب، که چی؟!»

از آن شب، این سخن کسرایی هم خوب به یادم مانده است که گفت:«به شما توصیه می ‎کنم که تاریخ‎ تان را مرور کنید. ما هم باید تاریخ‎ مان را مرور بکنیم. همه چیز را باید از نو بررسی کرد. آری همه چیز را و از نو!»

احساس کردم که دلش سخت در هوای ایران پر می‎ زند. یکی دو بار متوجه شدم که وقتی از ایران صحبت می ‎کرد، بغض خفیفی در گلویش می ‎پیچد و او می ‎کوشید آن را پنهان کند. و سرانجام هم، پاک و پوست کنده گفت:«من فقط آرزوی روزی را دارم که امام عفو عمومی اعلام کند و من برگردم به آن جا، به ایران!»

من خیلی متأسف هستیم که در آن هنگام، در آن شب، غصه ‎ی بزرگ او را درست درک نکردم. و حالا که خود به درد او ـ درد غربت ـ گرفتار شده ‎ام، می ‎دانم که او چه می ‎کشید. هر چند غصه و رنج او یک سر دیگر هم داشت. او به چشم سر می ‎دید که کاخ آرمان‎ های دیرینه‎ اش ـ دژ سوسالیزم ـ آرام آرام فرو می ‎ریزد و از هم می ‎پاشد.

شب خوب و دلنشینی داشتیم.

فردای آن شب ما رفتیم به جمهوری مولداویا، و پس از آن هم برگشتیم به کابل. دیگر از کسرایی خبری نشنیدم.

***

سیاوش کسرایی

زمستان سال ۱۳۷۲ فرا رسید. در آن زمستان، من باز هم در مسکو بودم. روزی، شاعر معروف ما، بارق شفیعی ـ و هم‎ دبستان کسرایی در اندیشه و جهان‎بینی ـ از کسرایی یادی کرد و گفت که او هنوز در مسکو است.

شماره‎ی تیلفونش را گرفتم و شب بهش تیلفون زدم. خودش گوشی را برداشت. خوشحال شد. کمی گپ زدیم و وعده داد که به من تیلفون کند و ترتیبی بدهد که همدیگر را ببینیم.

دو سه روز بعد، تیلفون کرد و گفت که به خانه‎ اش برویم. نشانی منزلش را گرفتم. فکر می ‎کنم همان خانه‎ای بود که یک بار دیگر هم رفته بودم، واقع در «فرونزه اسکایا.»

دیر بود که آن جا رسیدم. کمی اشتباه کردم. از جلو دروازه‎ ی ساختمانی گذشته بودم که شنیدم کسی صدایم می ‎کند. خودش بود. سیاوش کسرایی! فکر می ‎کنم پشت شیشه‎ ی پنجره انتظارم را می‎ کشید. وقتی دیده بود از برابر دروازه‎ ی ساختمانی که خانه‎ ی او بود، گذشته ‎ام، با عجله پایین آمده بود. برگشتم.

برگشتم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و روبوسی. و رفتیم بالا به خانه ‎اش. همسرش هم بود ـ فکر می‎ کنم مهری صدایش می ‎کرد ـ سه نفر بودیم.

این بار، کسرایی را بسیار شکسته یافتم. شاید من هم در نظر او شکسته آمده بودم. جسماً و روحاً شکسته شده بود. اصلاً آدمی در یک مرحله‎ ی زندگی، زود شکسته می ‎شود. به خصوص اگر غصه و درد هم بخورد. او بیمار بود. مثل این که بیماری‎ اش جدی هم بود. خوب می ‎دید که دیگر از آن کاخ آرمان‎ هایش ـ از دژ استوار سوسیالیزم ـ چیزی باقی نمانده است. این کاخ با خاک برابر شده بود و تندباد تاریخ، گرد و خاکش را می ‎برد. هیهات… چه رنجی!

باز هم، صمیمی بود و گرم. با اثری از همان لبخندهایش. پرسیدم که چه کارهای تازه ‎ای دارد. از منظومه ‎ی طویل و ناتمامی صحبت کرد که قرار بود تمامش کن. فکر می ‎کنم امیدوار بود که چیز خوبی از آب برخواهد آمد. بخشی از آن را برایم خواند و بعد، از کارهای من پرسید. گفتم که چه طرح‎ هایی در سر دارم.

نمی‎ دانم او آن منظومه را تمام کرد یا نی.[۷] من که هیچ یک از آن طرح‎ هایی را که به او گفته بودم، عملی نکرده ‎ام. آن شب، یک بار دیگر دریافتم که دلش در هوای ایران سخت می ‎تپد. و سخت ‎تر از آن دفعه ‎ی پیش.

آن شب ـ و نمی ‎دانم چرا ـ با گستاخی به او گفتم که کمونیست‎ ها دروغگو هستند و من هرگز جوی از صداقت در آنان ندیده ‎ام. و دیدم که همسرش، مهری، بی ‎درنگ سخنم را تأیید کرد. فکر می‎ کنم که کسرایی کمی رنجید. مطمئن نیستم.

دفتری از سروده‎ های شاعر خودمان ـ بیرنگ کوهدامنی ـ را برایش برده بودم. چند روز بعد، در تیلفون، عقیده‎ اش را در باب شعرهای آن دفتر پرسیدم. گفت:«بهترینش همان غزلی است که شاعر به شما اهداء کرده است! فکر کردم تعارف می ‎کند تا دل مرا خوش ساخته باشد. پسانترها، دریافتم که تعارف نبود. آن غزل، در واقع، می ‎توانست وصف ‎الحال خود او باشد:

                        … چه شکنجه‎ ی است غربت،چه بلای سخت هجرت

                        که صلیب مرگ خود را، بکشیم به شانه ‎ی خود

                        چه حدیث تلخ باشد، چه غم بزرگ غربت

                        چه کنم که ره ندارم، به درون خانه‎ خود

                        دل من به باغ سوزد، به جوانه‎ های سبزش

                        که به گوش باد گوید، همه شب فسانه‎ ی خود

                        چه شگفت روزی گاری، که پرنده کوچ کرده

                        به هوا به باد داده، خس و خار و لانه‎ ی خود…

***

و همان زمستان، من مسکو را ترک گفتم. چه می‎ دانستم که این آخرین دیدار با کسرایی خواهد بود؛ ولی حکم قضاء چنین رفته بود. او در «وین» از جهان رفته است. و دقیقاً نمی‎ دانم چه وقت. اما من همین دو سه هفته پیش خبرش را شنیدم.

سیاوش کسرایی

خوب، که کسرایی هم رفت. آن چشم‎ هایی که می‎درخشیدند. آن لبخندهای نمکین و مقداری هم محجوبانه. آن زنده‎ دلی و نشاطی که در کابل دیده بودم. بعد هم، آن یأس و آن سرخوردگی، و رنج تنهایی، و غصه ‎ی عظیم غربت. و این رفتن، چه رفتنی! بدون «کمان کهکشان در دست…» و با دست خالی. اما، با دل پر، پر از غصه و نامرادی و با این امید و تصمیم که «همه چیز را باید از نو بررسی کرد…» که نمی‎ دانم کرد یا نی. و اگر کرد، به چه نتیجه‎ ای رسید.

و من، حالا چه می ‎توانم کرد؟ هیچ… هیچ، جز این که شمعی بیفروزم به یاد او در شبستان خاطره‎ هایم.


[۱] -منظور رمان «مادر» نوشته ماکسیم گورکی است.

[۲]-رمانی از ژان لافیت

[۳]–  اثری از نیکلای استروفسکی

[۴] -منظور محمداکبر کرگر استو

[۵] -Perestroika

[۶] Glastnost

[۷] –  چند سال پسانتر، در «یادمانده‎ها»ی نصرت‎الله نوح ـ که در ماهنامه «پژواک» در امریکا نشر می‎شد ـ خواندم که این منظومه، با نام «مهره‎ی سرخ»، سه ماه پیش از مرگ کسرایی؛ در اتریش به چاپ رسیده بود.

کسرایی به نصرت‎الله نوح گفته بود:«در واقع مهره سرخ منظومه‎ی شکست و وصیت‎نامه‎ی سیاسی من است….»

نوح، در تابستان سال ۱۳۷۳، یعنی تقریباً یک و نیم سال پس از دیدار ن با کسرایی، او را در مسکو دیده بود و کسرایی، بخش‎هایی از منظومه‎اش را برای او و همسفرش ـ محمود سپند ـ هم خوانده بود.