کنیز، عکس از ستاره حیدری

این خاک رنگ دارد/ ستاره حیدری

25 خرداد 1398
کنیز، عکس از ستاره حیدری
کنیز، عکس از ستاره حیدری

تعریف هنر برای اهالی هرمز، بزنگاهی برای جلب توریست و مشتری است. اما آن چه که هنرِ دستِ آن‎ها را منحصر به فرد می‎کند محتوایی است که ارتباطی با خوانش تاریخ هنر نداشته و برخاسته از زندگی شخصی آن‎ها در تعامل با محیط است. که این موضوع با یادآوری ماهیت کهن هنر پیوند دارد؛ نیمی خودآموخته و نیمی با تشویق و راهنمایی افرادی است که در هرمز دست به کار فرهنگی زده‎اند. در جریان گفت‎وگوها با بومیان جزیره به نام کنیز اشاره شد؛ زنی که بر دیوار خانه‎اش نقاشی می‎کرد، و خانه‎ی خود را تبدیل به موزه‎ای برای توریست‎ها کرده بود. از قضا به تازگی خانه‎ی خود را خراب کرده تا برای فرزندانش فضای بزرگتر و اتاق‎های بیشتری فراهم کند؛ این چنین نقاشی‎های روی دیوار از بین رفته بود. خانه‎اش را با پرس‎و‎جو پیدا کردم و به دیدارش رفتم. انگار که منتظر باشد آماده‎ی صحبت در ارتباط با زندگی‎اش و نقاشی‎ها بود. از همان ابتدا کلام راه خود را پی گرفت.

  • چی شد که نقاشی کردید؟
  • من خیلی زیاد کار کردم. خیاطی، آرایشگری، یعنی همیشه دنبال کار بودم. دنبال کار و پول درآوردن. که بچه هامو بزرگ کنم. هفت تا بچه داشتم. شوهرم طلاقم داد یک زنی گرفت. هر کار کردم که ازش جدا نباشم نشد. زورِ آن‎ها زیاد شد. زن گرفت. به خاطر همین من دیگر به خاطر بچه‎ها که مشکل پیدا کردند، افتادم دنبال کار. اول نان درست می‎کردم، نخود درست می‎‏کردم. دیگه من همین طور افتادم به جونِ کار. هر کار که بلد بودم. تا آهنم جمع کردم. می‎دادم به کارخانه پرس آهن. آن موقع هرمز تکه آهن و بشکه خیلی زیاد بود. بعدش ماهی خشک کردم. افتادم دیگه به جان ماهی‎ها. با مردم با هم خشک می‎کردیم. وقتی دیدم زورِ آن‎ها زیاده و هر کس بچه‎اش و فامیلاش روی کاره. ما کاری نداشتیم دیگه. هر روز نمی شد رفت سرِ ماهی بحث کرد. دیگه موقعی که لنج آمد واسه فصل میگو (اواخر شهریور و مهر) برای صید، من هم ماهی خشک می‎کردم و به کارخانه تحویل می‎دادم. کارخانه به من گفت خاله کنیز، گفتم بله؟ گفت می‎دونی چقدر کار کردی؟ گفتم نه، من فقط فاکتور از ده تا گونی تا صد تا و هزار تا دارم که ماهی پر کردم و دادم به تو، وزنش بلدم که چند تن ماهی خشک کردم ولی پولش نه. کار ماهی رو چون هر کس قایق داشت انجام می‎داد ول کردم. بعد رفتم دنبال صدف. صدف جمع می‎کردم، می‎فروختم. تهران می‎بردند، اصفهان می‎بردند. زن‎هایی که ماهی خشک می‎کردند، مشکل داشتند به آن‎ها گفتم، شما جمع کنید من از شما می‎خرم. همین کار هم شد. صدف‎ها که همه گیر شد و انبار شد. من دیگه رفتم دنبال خاک‎های جزیره هرمز. همین طور که در کوه و طبیعت بودم، لبِ دریا بودم. از صبح تا مغرب بیرون بودم، بچه‎ها خانه بودند. همان که لنج‎ها اومدند من پولم رو از کارخانه‎ای که ماهی خشک می‎خرید پودر می کرد، گرفتم. با پسرم پول روی هم گذاشتیم و یک قایق گرفتیم. پسرها می‎رفتند پای لنج‎ها ماهی می‎آوردند، خشک می‎کردند. دیگر پانزده شانزده نفر کارگر گرفتم. یه بی بی صورت ( یکی از سواحل جزیر هرمز) من ماهی می‎ریختم. دیگه تا ماهی خشک می‎شد پول می‎گرفتم اول مالِ کارگر می‎دادم. به من می‎گفتند چرا این کار می‎کنی، ماهی یه وقت افت می‎کنه، ارزون می‎شه، تو گرون می‎خری، تو چرا پول کارگر می‎دی؟ الان نده تا آخر، من می گفتم خب کارگر هم می‎خواد غذا بخوره بیاد دنبال ما کار کنه پولش ندم خب نمی‌شه. بعدش دیگه یک موتور خریدیم که از خانه تا بی بی صورت خیلی راه بود، ماشین کرایه می‎کردم که کارگرها رومی بردم پای ماهی خشک و می‎آوردم. من همه چیز رو از همون اول حساب می‎کردم. به من ایراد می‎گرفتند. من کار خودم می‎کردم. اگر من ضرر کنم پولِ مردم دیگه نمونه روی دستم، گرفتار بشم. اینطور آدمی بودم. بعدشم که افتادم توی بیابون و این طرف اون طرف که یک هو دیدم، که هو خدایا ؛رفتم توی کوه دیدم که این کوه خیلی رنگیه، رنگای خوشگله. بعد همون سنگ و رنگ‎هاش جمع کردم آوردم خونه.

بعد دیگه چی کار کردم رفتم این رنگ‎ها رو جمع کردم کیسه کیسه آوردم خونه با موتور، شوهر سومم می‎گفت، اینارو می‎خوای چی کار کنی؟ گفتم من حالا می برم یک کاریش می‎کنم. بعدش چی کار کردم؟ رنگ‎ها رو گرفتم کاسه کاسه کردم، کوبیدم الک کردم توی همون کاسه‎هایی که باهاش نخود می‎فروختم. این همه کاسه کاسه کردم از همه رنگ بود. یک روز ظهر با صدف روی کوزه ها کار کردم. بعد گفتم چی کار کنم؟ همین خاک‎ها به کوزه بزنم خوشگل می‎شه. اولم هیچ نگفتم به کسی. بعد رفتم خانه حسن. به حسن دریاپیما ( از معدود بومیان راهنمای حرفه‏ای تور در جزیره هرمز) گفتم بیا خانه ما کارت دارم. گفت چی کار داری؟ گفتم حالا بیا نگاه کن. دید که من کاسه‎ها خاک کرده بودم. گفت به من که این ادویه زردچوبه از کجا آوردی؟ گفتم تو بلد نیستی حسن؟ گفت نه. گفتم خاک‎های کوهِ جزیره هرمزه. همش رنگ رنگیه. گفت چی کار می‎کنی؟ گفتم حالا من یک کاریش می‎کنم.

روی کوزه کشیدم. چسب چوب زدم با رنگ قاطی کردم زدم به کوزه‎ها. بعضی شون رو چسب چوب می‎کشیدم روی کوزه (فقط چسب چوب و رنگ و آب) می‎زدم خاک‎ها روشون می‎موندن. من سه تا کوزه درست کردم. رفتم توی قلعه (قلعه پرتقالی‎ها واقع در یکی از سواحل جزیره هرمز) که بفروشم. حسن از دست من گرفت، گفتم همون خاک ها که گفتی چی کار می‎کنی الان من کوزه درست کردم. من دکتر نادعلیان (از هنرمندان هنر محیطی و استاد دانشگاه) رو نمی‎شناختم. چند سال بود که در قلعه صدف می‎فروختم دونه‎ای. یا خاک‎ها رو بسته‎بندی می‎کردم می‎فروختم. ولی نمی‎دونستم چی کار کنم بلد نبودم. یک روز که در قلعه دستبند صدف می‎فروختم، دکتر نادعلیان کیفش را پیشِ من گذاشته بود. من او را نمی‎شناختم. با من صحبت کرد که صدف‎ها رو چی کار می‎کنی؟ گفتم دونه‎ای می‎فروشم. گفت می‎تونی کنده‎کاریشون کنی، گفتم دستگاهش رو ندارم همین طوری می‎فروشم. حسن هم که یکی از کوزه‎ها رو داد به زنی که هر سال از تهران تور می‎آورد هرمز، یکی دیگه از کوزه‎های من رو داد به دکتر نادعلیان. دکتر نادعلیان به مادرم گفته بود که هر روز برایش غذا درست کند. یک روز که برای گرفتن غذا به خانه مادرم آمده بود چند زن را دیدم که شیشه‎هایی با نقاشی خاک رنگی دستشان می رفتند. گفتم این‎ها چیه؟ گفتن ما می‎ریم کمیته‎ی دکتر نادعلیان، او نقاشی یادمان می‎دهد. من روی کوزه کار می کردم او روی شیشه کار کرد. یک روز که دیدم که با دوچرخه می‎آید با همان کلاهش. صدایش زدم نشنید. تا اینکه خانه مادرم دیدمش. گفتم دکتر تو نیامدی پیشِ ما، من شنیدم که تو در کمیته یاد مردم می‎دی روی شیشه نقاشی کنن پس ما چه کاره شدیم؟ گفت من میام پیشت، تو روغن جلا داری ؟ شیشه داری؟ گفتم من همه چی دارم. دیگه یک شب مغرب آمد پیش من با مردی عکاس که از قشم آمده بود. مرد گفت: ما خبر نداریم اینجا یک هنرمندی هست. من روی گونی، نقاشی از ذهن خودم کشیده بودم. عکس یک زن بود با یک کوزه، با یک حوض و یک ماهی. همون عکس رو کشید گذاشت روی کاغذ، بعد طرح‎ها رو با چسب قطره‎ای کشید روی شیشه، کم کم خاک سرمه ریخت روش، دورگیریش می‎کرد. بعد روغن جلا هم زد و خاک روی شیشه چاپ شد. گفت این رو دیگه دستش نزن. وقتی که دکتر نادعلیان مسافر آورده بود که فرش سی‎مرغ (این فرش خاکی در حدود هزار متر وسعت داشت و با عنوان هنر محیطی چند سال در ساحل فرش جزیره هرمز اجرا شد که واکنش برخی را به دلیل آسیب‎های زیست محیطی به همراه داشت و اهداف آن مورد نقد قرار گرفت.) در ساحل جزیره هرمز درست کنند از من پرسیدند نقاشی چقدر قیمتشه؟ یک نفر گفت صد تومن یکی یکی همین طور رفت بالا تا رسید به هشتاد تومن. همان گونی رو که نصفه کار کرده بودم هم برداشتن. گفتم هنوز کامل نیست گفتن ما می‏خوایم. من توی قلعه صدف می فروختم که یک روز یک نفر آمد گفت نرفتی پشت کوه؟ نمی‎ری فرش سی‎مرغ رو ببینی؟ من هم یک روز به شوهرم گفتم من رو ببره نگاه کنم. من هم دیدم چه عالی. آدم‎ها خیلی زیاد بودند. من که نگاه کردم فرش زیرِچشم من هیچ بود. چون که اولین روز خودم این خاک‎ها به چشم دیده بودم. گفتم رفتم دیدم ولی این همون خاکی هست که خودم پیدا کردم. ولی خوب شده هرمز شلوغ شده. دیگه از همون موقع مسافر می‏رفت و می‎آمد تا الان.  بعدش دیگه یاد گرفتم با دکتر نادعلیان و همسایه‎هامون با هم کار می‎کردیم روی شیشه با خاک نقاشی می‎کردیم. من مدرسه نرفته بودم و نقاشی نمی‎دانستم. درست که من خاک رو پیدا کردم، به ذهنم رسید که این کار رو انجام بدم، اما نقاشی بلد نبودم. نقشه روی شلوار و لباس بندری با سوزن‎دوزی کار می‎کردم. با چرخ دستی هم ذهنی گلدوزی می‎کردم. دست به مداد نداشتم . تا الان هم نمی‎تونم مداد دست بگیرم که طراحی کنم دستم خراب می‎شه. فقط همین طور ذهنی کاملش می‎کنم. وقتی کاملش کردم می‎تونم یه کاریش کنم.

کم کم دکتر مارو ول کرد و خانه گرفت. ما رفت و آمد داشتیم. یک روز من ناراحت بودم. دکتر به من گفت چرا کنیز گریه می‎کنی؟ گفتم دکتر تو دل من خبر نداری. که من چه زجرهایی کشیدم تا اینجا رسیدم. باز هم هنوز دلم پره. دلم خالی نمی‎شه”. اومدن از من فیلم‎برداری کردن و از زندگیم فیلم درست کردن. من اول خودم به فکرم نرسید که درباره‎ی زندگی خودم نقاشی کنم. او گفت کنیز اگه دلت پره می‎تونی با یک نقاشی دلت رو خالی کنی. گفتم حالا من بلد نیستم چه کار کنم. گفت هر چی بلدی بکش. و یک مداد و دفتر گرفتم دستم و هر چی بلد بودم کشیدم. عکس خودم کشیدم که به سن هفت سالگی شوهرم دادن. این هم شوهر اولمه که یک زنی داشت با من شدیم دو تا. بعد دیگه یک زن گرفت ما شدیم سه تا. من بزرگ شدم فهمیده شدم به پدر و مادرم گفتم من این رو نمی خوام، طلاقم گرفتند. دو سه سال موندم شانزده سالگی شوهر دوم گرفتم. که همین جزیره هرمز آمدیم. من هرمز که دو ماهه بودم مادرم مرا برد دوبی پیشِ پدرو خواهر برادرام. بیشتر مردم مرداشون می‎رفتن طرف دوبی، قطر، بحرین کار می‎کردن خرجی به زن و بچشون می‎فرستادن. الان دیگه نه. زنای خودشون رو نمی‏تونن ول کنن (می‎خندد) می‎ترسن. اون موقع این طور بود. مادرم هم هفت سالگی شوهر گرفت. مادرم بیست و پنج تا بچه آورده از بیست و پنج تا چهار تا ماندیم. یک نقاشی کشیدم زیرش بیست و یکی خواهر و برادرم مرده بودن. دکتر نادعلیان اون رو از من خرید گفت مال من. یک نقاشی، عکس جن کشیدم و پریزاد. داستان جن که زندگی خودم رو خراب کرد. من که با هفت تا بچه جدام کردن، خودشون گفتن که ما رفتیم جادو کردیم پیش ملّا. دعا درست کردیم. کنیز رو بیرون کردیم.

نقاشی‎ها رو روی لایه شلوار کشیدم. موقعی که شلوار درست می‎کنیم اینا زیر پارچه میاد واسه گل‎دوزی. روی همین نیم متری که می‏خرم نقاشی می‎کشم. یک بار شیشه گیرم نیامد امتحانش کردم. خاک‎ها رو با کمی رنگ قاطی می‎کنم روی پارچه جواب می‎دهد. عکس پری دریایی هم کشیدم که تهِ آبن. (از قصه‎ها و باورهای عامیانه‎ی اهالی جنوب مانند قصه‎ی صیاد و پری، قصه‎ی حسن بصری). زن‎ها رو کشیدم با لباس‎های قدیمی جنوب. عکس مادر شوهرم رو کشیدم که اذیتم می‎کرد که به خاطر یک زن خوشگل من رو با هفت تا بچه نگرفت. نقاشی مردم که با کوزه‎های روی سرشون از جوی میناب (میناب از شهرهای خوش آب و هوای جنوب است که یک رودخانه دارد و از جوی‎های آن باغ‎ها رشد کرده‎اند) آب می‎آوردند. و توی همون جوی میناب جونشون رو می‎شستن. جهله‎ها (کوزه های سفالی) رو پر آب می‎کردن. برای نقاشی جدید اگر پول داشته باشم دیوارها رو گچ می‎کنم، همه‎ی نقاشی هام رو مثل قبل رو دیوار می‎کشم. الان فعلاً روی همین پارچه می‎کشم با پونز می‎چسبونم دیوار. موقعی که ازم فیلم می‎گرفتن گفتم که این کوه هرمز خاکش تموم می‎شه… کوه تموم می‎شه. دل من خالی نمی‎شه.

(نقل از کاروان مهر شماره ۱۸)